عزیز مادر این روزها دستت رو به همه جا میگیری و بلند میشی....میدونم به زودی راه می افتی میگن راه بیفتی باید کار و زندگیمو ول کنم بدوم دنبالت که کار خطرناک نکنی ولی  از وقتی اومدی حالم خوبه. 


بهم گفتند بیای خواب راحت ندارم گفتند بین و من و پدرت فاصله می افته گفتند زندگی برام نمی مونه گفتند حسرت روزهای قبل تو رو میخورم. تو اومدی و هیچ کدوم از اون حرفهای بیخود اتفاق نیفتاد. فقط و فقط همه چی بهتر شد. اومدنت به زندگیمون نظم داد من و پدر عزیزت رو بیشتر از قبل بهم نزدیک کرد و حتی یک لحظه هم نمی تونم تصور کنم تو نبودی زندگی چطور بود؟


داره یک سالت می شه و من نمی تونم صبر کنم تا بزرگ و بزرگ تر شی...دانشگاه بری فارغ التحصیل شی زن بگیری بچه دار شی...آخ که حس خوش همه اینا قلقلکم میده.

سالی که نکوست از بهارش پیداست

سلام

اینجا هنوز سرده با این حال توی حیاطمون بعضی نهال هامون  شکوفه کردند. منظره قشنگیه. قشنگتر از اون برگه آزمایش تو دستمه و شکوفه ای که توی وجودم جوونه زده.

خدایا آرامش امروز و هر روزم رو مدیون توام. از این که منو لایق دونستی بی نهایت متشکرم.

وقتش بود دیگه... بعد از ظهر شنبه در رویایی ترین هوا و منظره گفتم بله و این طوری تا آخر عمرم با تو یکی شدم. چند هفته دیگه عازم ایران هستیم و 10 مهر عقد و جشن نامزدی داریم. برای خوشبختیم دعا کنید ممنونم و دوستتون دارم.

همه چیز آنجاست؟؟؟

این سریال که شروع میشه و می رسه به سحر معمولا رگبار فحش و حرفای تند و تیز روونه اش میشه...هر زنی سعی می کنه برای ترسوندن بیشتر شوهرش پیاز داغشم زیاد کنه همه اشون همینند آویزوون تیغ زن.....من ساکت فقط به 2 هزار دلاری که دستش داشتم و عزت نفسم بهم اجازه نداد بعد از جدایی حرفشو بزنم فکر می کنم و اوشونی که به روی خودش نیورد!!! پیدا کنید تیغ زن را!


وقتی احساست تند و هیجانی آدم فروکش می کنه میشه به گذشته برگشت و منطقی نگاه کرد کجاها اشتباه کردیم...وقتی من به گذشته رابطه مون نگاه می کنم می بینم اولین علامت خطری که بود و تشخیص ندادم این بود که اون همیشه از زنش شکایت می کرد. می دونم خیلی گفته شده این برای بلا نسبت خر کردن آدمه ولی من مطئنم همش این طور نبود.درسته نزدیک شدن ما از همین درد دلها شروع شد که اون از زنش راضی نبود و من از بی اف ام اما چرا وقتی این صحبتها ادامه دار شد من تشخیص ندادم که این رابطه برای اون "من و اون" نیست بلکه جایی که از زنش و اختلافاتشون درددل کنه؟جایی که خستگی ها و سرخوردگی هاشو آزادانه بیان کنه و کسی باشه که گوش کنه؟

وقتی به الگوی شروع و ادامه رابطمون نگاه می کنم دقیقا این خط رو می بینم که من فقط اولاش از دوست +سرم شکوه می کردم ولی خیلی زود دل باختم و دیگه همه چی برام شد اون. بلافاصله اون رابطه با دوستمو تموم کردم و فقط و فقط رو اشکان تمرکز کردم. دیگه دوستم برام تموم شده بود و همه چی حالا اشکان بود.....ولی سیر ادامه این رابطه برای اشکان اینجور نبود...در مورد زنش شروع شد و در مورد اون ادامه پیدا کرد.با این که همیشه با لحن تحقیرآمیزی درموردش حرف می زد ولی بلاخره همیشه در موردش حرف می زد...باید زودتر می فهمیدم. اگر شمام در رابطه ای هستین که طرف دائم در مورد یکی دیگه (مطمئنم که هیچکس حماقت منو نمی کنه که اون یکی دیگه زن رسمی طرف باشه) ولی حتی اگر اون یکی دیگه دوست دختر سابق عشق قدیمی یا هرچیه بدونید این رابطه برای اینکه طرف درددلاشو جایی بگه. با شما راحت هست ولی عاشق؟ هرگز!

این روزا یک عضو جدید به خانوادمون اضافه شده دست برادرم و خانومش درد نکنه

وقتی با این فرشته کوچولو سرگمم پوست نرمشو لمس می کنم بوی شیری که می ده این که انگشت آدمو محکم می چسبه همه و همه چیزش باعث میشه آدم غرق در لذت بشه ولی باعث میشه من به فکر فرو برم.هموم موقع که من داشتم میسوختم اون داشت از یک همچین موجودی لذت می برد؟؟؟ همین قدر حس دلپذیری داشت براش؟ اگه اینطوره کوفتش بشه الهی...

گفته بودم در پی یک مدت آبسشن پیدا کردن به زنش هر کار اون می کردم منم می کردم. لذا  کلی چیز میز داشتم که مونده بود رو دستم. کیف و لباس و لوازم آرایش و... از وقتی باهاش بهم زدم تا شد از این خرت و پرتها به این و اون بخشیدم. حتی چندشم می شد یک بار همون لوازمو استفاده کنم.احساس بدی بهم دست می داد چون می دونستم تفکر و احساس پشت خریدنشون چی بوده همش یاد همون فحش بچگیامون می افتادم که می گفتیم تقلید کار میمونه میمونم یه جور حیوونه!

این شد تا سفر پارسال که پیش داداشام رفتم و اونجام آخر تابستون کلی جنسها حراج خورده بود. دلارم به قدر الان گرون نشده بود تا تونستم خرید کردم. حالا یک کمد پر لباس دارم که مال خودمه! از همشون خوشم اومده که خریدم. بهم حس خوبی می ده وقتی می بینم از یک بندی رها شدم و حالا آدمیم که خودمم!


پ.ن. کسی از نازنین ما خبر نداره؟


چهار و نیم صبح هم گذشته و من همچنان خوابم نمی بره....یک وقتایی فکر و خیال راحتم نمیذاره.

نازنین جان من نمی دونم چرا اصولا در کامنت گذاشتن برات مشکل دارم حتی در این وبلاگ جدیدت! مسئولان رسیدگی کنند لطفا!

خب به سلامتی بعد از چند روز دسترسی به این وبلاگ دوبار میسر شد. من که قبلا اینجا رو زیاد استفاده نمی کردم بدونم تغییراتش خوبه یا بد. ایشالا که خوبه ولی من یک کم گیجم چی به کجاست.


خب حالا میرم سر موضوع درخواستی که همانا چگونگی فراموش کردنه.

من فکر کنم اولین فاکتور پذیرش اینه که فراموشی مستلزم گذروندن یک سری دوره است. حداقل برا من این مدلی بود.
1-تنفر از طرف مربوطه

2-تنفر از خودتون

3-دلتنگی قاطی تنفر از گذشته

4-حس انتقام ایضا قاطی دلتنگی

5-انتقادی نگاه کردن به کل ماجرا و پذیرش اشتباهات مربوط به خودتون

6-بخشیدن خودتون

7-سرد شدن و بی تفاوتی


تو تمام این مراحل تقریبا دلتنگی همرام من بود. حتی الانم هست. البته اولا برای شخص اون بود. برای اون بود در صورتیکه این همه بهم دروغ نگفته بود و الان فقط دلتنگی برای یک رابطه صمیمانه و دلگرم کننده که دیگه اگه قرار با اون باشه حالمو بهم می زنه.


اما کارهایی که میشه انجام داد تا این دوره ها به سلامت طی بشن:

-خیلیا می گن از مشاوره نتیجه گرفتن برای من پول دور ریختن بود به نظرم. نه این که حرف اونا بد باشه نه ولی برای توصیه ای که همه بهت می تونند بکنند مسخره است این همه پول بدی. مشاور هیچ نسخه جادویی بهت نمی ده ولی گاهی روشهایی رو پیشنهاد می کنند یا یک چیزی می گن که انگار خودتو بهتر می شناسی.


-تکیه کردن به دوستای خوب و قابل اطمینان. روی دومی خیلی تاکید دارم. نذارین افتادن اسرارتون دست یک نامحرم مشکل دومی بشه. با کسی درددل کنید که بلد باشه خوب گوش بده و دم به دقیقه بهتون حس بد منتقل کنه.


-مشغول کردن خودتون.یک هدفی پیدا کنید که بهش علاقه داشته باشین یا براتون مهم باشه و حسابی سرتونو بهش گرم کنید.برای من کارم خیلی ارزش داره.ولی متاسفانه به طور مستقیم سروکارم با اون بود ولی بازم بهم کمک کرد.


در کل چیزی که خیلی مهمه زمان دادنه. به نظرم خودش خیلی مسائلو حل می کنه.خصوصا وقتی خیانت یا بدی دیده باشید.پس عجله نکنید.ولی اگر زیاد یادش می افتین یا حتی به سرتون می زنه تماساشو جواب بدین بشینین رو یک کاغذ بدیهاشو بنویسین و ضررهای این رابطه رو برای خودتون مرور کنید بعد خیلی راحت تر می تونین منطقی عمل کنید.

فکر کنم تا حالا از روند نوشتنم در این وبلاگ متوجه شده باشید که خیلی اهل وبلاگ بازی نیستم. با این حال اگر وقت کنم خیلی زود می رم سراغ وبلاگهایی با مشکل مشابه خودم و اینا اغلب لینکهایی هست که شماها برام می ذارید. این چند وقته سعی کردم بخونمشون....من کم نوشتم.قلم خوبی هم نداشتم اما سعی کردم از دردی که می کشم بگم. سعی کردم بگم این رابطه دو سر باخته. هم شریک یک خائنید بهتون انگ خیانتکار می خوره هم خیانت می بینید.....اما اما..

از مبحث دور نشیم. از وبلاگهای مشابه می گفتم.تازه می فهمم چرا خیلیاتون می گین بنویس. عزیزان این مسئله صد تا پایان نداره. اولش هیجانه بعدش عذاب و آخرش غم انگیزترین سناریو دنیا! سرخوردگی و حسرت از وقت و احساسی که به خاطر هیچ و پوچ به باد دادین. من اینا رو سعی می کنم بنویسم. اما داستان نویسی از من برنمیاد.

بعضی از وبلاگا مثل نازنین و ارغوان و غزل و عسل و...رو که میخوندم قشنگ می تونستم احساسشونو درک کنم. چیزی که می نوشتند برام باور پذیره. ولی بعضی های دیگه بلعکس! راستش اگر یک درس از جریان خودم گرفته باشم عدم قضاوت دیگرانه ولی این داستانا رو میخونید بدونید شنونده باید عاقل باشه. شاید بعضی ها قوه داستان نویسی قوی داشته باشند. نمی خوام تهمت بزنم ولی این هندی بازی ها که یارو رفت برام کوه رو جابجا کرد و کارخونشو در جا زد به اسمم و یا زنش خیلی به موقع مرد و بچهاش سربه نیست شدن. یا چه می دونم مچ زنشو با مردهمسایه گرفت و فهمید اون چقدر کثیفه و من چقدر خوبم و....به نظرم بیشتر اوهام میان. برای منی که این جریانو از سر گذروندم توجه نویسنده به بعضی جزییات اونم وسط بحران عجیبه. نمی دونم خدا کنه دروغ بنویسند و همه این مشکلات واقعیت نداشته باشه.


خب دیگه اون قدر گفتید بنویس که تا 2 نشستم! برم بخوابم فردا کار و زندگی دارم

اگه بگم هیچ وقت دلم تنگ نمی شه دروغ گفتم...دلم تنگ می شه نه برای اون بلکه برای دوست داشتن برای عاشق بودن برای دوست داشته شدن. برای همه اون حال و هیجان ها...کتاب آیا تو آن گمشده ام هستی باربارا دی آنجلیس رو حتما بخونید.یاد می گیرید از خودتون و خاطراتون متنفر نباشید تمام اون حسهای قشنگ مربوط به گذشته من بودند و واقعیت داشتند حداقل برای من چون انتخابم اشتباه بود و طرفم ناتو دلیل نداره خط بکشم رو اساس همه حس های قبلیم. کاش بشه همه اون حسها رو دوباره با آدمی که واقعا دوستم داره تجربه کنم.


دلم برای دوستای این وبم هم تنگ شده نازنین ارغوان و بقیه...اگه هنوز اینجا رو میخونید یک ندایی بدین عزیزان.


کلی چیز تو سرمه نمی دونم بنویسم یا نه. یکیش عذاب وجدانه.......

یکی از بزرگترین مشکلات بعد از تموم کردن اون قضیه برام تنهایی بوده. نه این که به بودن مردی عادت کردم...این خیلی مسئله بزرگی نیست. اما این که مجبور شدم برای این که با اون روبرو نشم ارتباطم رو با خیلی افرادی که با هم مراوده داشتیم قطع کنم. تو جمعهایی که اون هست حاضر نشم متاسفانه به جز سرکار که البته محل سگ بهش نمی ذارم. طبعا چون دلیلی برای کم کردن رفت و آمدهام به کسی نگفتم همه این حرکتمو به حساب تحویل نگرفتن گذاشتند....خیلی سخته حتی نتونی توضیح بدی چرا نمی خوای بری و بیای و تازه مورد قضاوت هم  قرار بگیری.


اما خب دندم نرم. اینم یکی از طبعات مخمصه ای بود که خودمو توش انداختم.

خب حتما همتون جریان اعدام زورگیرها رو شنیدین. امروز سرکار بین مخالفان و موافقان اعدام بحث بود و بیشتر صحبتای مخالفین حول دلیل رواج سرقت و فمه کشی بود تا خود عمل. چه می دونم از بیکاری گرفته تا مریضی مادر و داشتن ناپدری و غیره....این بحث منو یاد مجرمینی انداخت که جرم می کنند ولی مجازات که هیچ جایزه می گیرند و مظلوم بدبخت تو درد می سوزه ولی خودشو با حرفای شعاری سرگرم می کنه...


مجرمینی که زندگی شما رو خراب می کنند. مجرمینی که دروغ می گن. به زنشون. به دوستشون به خودشون و به همه.

کسی که احترام زنشو احترام کسی که روزی انتخاب خودش بوده رو نگه نمی داره و بهش بی وفایی می کنه. پشت سرش هزاران حرف بد می زنه. احساس و وقت و عشقی رو که باید صرف اون کنه میاد پیش زن دیگه خرج می کنه تا همون حسی رو به دست بیاره که زنش همین الانم بهش داره!


کسی که احترام عشق رو نگه نمی داره. همه جوره به دوستش دروغ می گه تا پیش خودش احساس خوبی داشته که هنوز با داشتن زن و بچه می تونه عشق و هیجان داشته. هنوزم یکی دوستش داره.


و ما زنها نه تنها این عوضی ها رو مجازات نمی کنیم بهشون جایزه هم می دیم. تا زنی میگه شوهرش خیانت کرده جواب می شنوه به خودت برس بهش محبت کن میدونو خالی نکن! تا دختری می بینه طرف متاهلش با هزار دروغ اومده حلو به جای تو دهنی بهش سعی می کنه با انواع و اقسام محبتها به خودش وابسته ترش کنه و همیشه خودشو گول می زنه که حرفای اون در مورد زنش راسته.


 و این وسط به جای این که مستر چاخان رو مجازات کنیم افتادیم به جون هم و فحاشی که آره شوهر منو تو دزدیدی یا نه عشقمو تو بدبخت کردی تا الان! و اون احمق هم این وسط خوشحال که این همه سرش دعواست. سر یک موجود بی ارزش!


پ.ن. هنوز برای انتشار کامنتها تردید دارم.

بعد از آخرین پستم تعداد زیادی کامنتهای پر از فحش دریافت کردم. فکر می کنم عده زیادی از خوانندها از این که من حالم خوبه خیلی ناراحت شدن و به نظرشون من باید الی الابد بدبخت می شدم و متاسفند که چرا به قدر کافی زجر نکشیدم....با وجود این که همیشه نظرات مخالفمو تایید می کردم از تایید این کامنتها معذورم. نه این که بدم بیاد چون قبلا هم گفتم قضاوت کسانی که منو نمی شناسید صنار برام ارزش و اهمیت نداره. تایید نمی کنم چون نمی خوانم فی+ل+تر بشم. دلم می خواد همه بتونند اینجا رو بخونن.


نمی دونم باید به شماها چی بگم. نمی دونم چرا این همه عذاب به خودتون می دین که من چرا خوبم و خوشم. من هیچوقت چند همسری رو ترویج نکردم و نخواهم کرد. مسیر زندگی شرایط روحی و صد البته انتخاب نادرست منو به این رابطه کشوند و اگر چیزی از این جریان یاد گرفته باشم اینه که دیگری رو قضاوت نکنم. برای همین گرچه ازدواج با مرد زن دار رو نمی پسندم اون طور که شما ازم خواستید با فحاشی به دیگرانی که این راهو انتخاب کردند از گذشته ام ابراز برائت نمی کنم.


فقط یک چیز مسلمه که هر رابطه ای برای شکل گرفتن به 2 نفر نیاز داره. هیچوقت تقصیر به طور کامل بر عهده اون زن دیگر نیست. مرد هم مقصره. اگر فکر می کنید با فحاشی به دیگران کسی سراغ شوهرتون نمیاد در اشتباهید. اگر استدلالتون اینه اون مرده ازش چه انتظاری میشه داشت و زنا هستن که باید همو درک کنند و رو ندن (با جمله دوم موافقم) بازم در اشتباهید. و البته از کسی که فکر می کنه با فحش دادن به من مشکلاتش حل میشه نمیشه انتظار داشت از اشتباه در بیاد.


یک سال و اندی از اون جدایی و روزهای وحشتناک بعدش گذشته. من واقعا حالم بهتره یعنی واقعا.

دیگه بهش فکر نمی کنم. حتی وقتی فکر می کنم دیگه با عشق نیست حتی نفرت هم نیست احساس خنثی است و همراه با تعجب. تعجب از دوست داشتن این آدمی که هیچ چیزش چشمگیر نیست. تعجب از حجم تحقیری که در این رابطه تحمل کردم. و مهمتر از همه تعجب از داشتن رابطه با یک مرد متاهل....این من بودم واقعا؟


دوست داشتن دست خودم نبود. به خودم ایرادی نمی گیرم اما وارد رابطه شدن چرا. برای همینم تنها احساسی که از گذشته دارم دلگیری از دست خودمه. سعی می کنم به چشم تجربه بهش نگاه کنم تا کمتر اذیتم کنه. اونم آدم مهمی نیست و جایی تو زندگیم نداره که قضاوتش یا کاری که با من کرد برام مهم باشه. پریشب داشتم مثل آدم رانندگی می کردم موقع پیچیدن تو خیابون یک طرفه طبعا انتظار نداشتم از سمت راست ماشینی بیاد برای همینم فقط سمت چپو پاییدم و بعد که اومدم بپیچم صدای ترمز بلند و نور شدید یک ماشین وحشتزده ام کرد. مردی که سوار بی ام و بود و داشت خیابونو خلاف می اومد سرشو اورود بیرون گفت آی ج....کوری منو نمی بینی و چندتا دری وری دیگه...و رفت. ناراحت نشدم. آدم عوضی که مقصر خودش بود نسبتایی به من داد بود که لایق خودش بود. به حرف اون من نه ج می شم نه کور...قصدم اینه بگم برای من اونم مثل همون راننده شده. عوضی که چند صباحی موند و کاری کرد که در شان خودش بود و گورشو گم کرد. من نه بدبخت شدم نه بیچاره...مدتی طولانی ناراحتی داشتم که خب طبیعی بود.


راست می گن زمان خیلی چیزا رو حل می کنه. پارسال فکر نمی کردم امروز این طوری آروم و آسوده شده باشم. بنابراین پولتونو خرج مشاور نکنید. بذارید زمان حلش کنه.


پ.ن. از تمام کامنتهاتون ممنون. به یادم بودید و حالمو پرسیدید. حتی اگر فحشم دادید بازم ممنون اونم راهنمایی بود اما به شیوه خودتون.

از دست خودم عصبانیم که خودمو به این روز سیاه نشوندم. از این که خودمو به این حقارت دچار کردم. بابا هزار تا سرنوشت مشابه خودم هم شنیدم مثل ارغوان حداقل یارو بعد از تموم شدن رابطه گوشش آویزوونه. نه مثل این بی شرف که هروقت می بینمش انگار فتح کرده سرشو بالا می گیره و انگار من پشه مزاحمم حتی نگاهمم نمی کنه. دو هفته پیش به مناسبت روز مراسم کوچیکی داشتیم. کیک و شیرینی و چند تا هدیه برای آقایون همکار. چنان از دخترکش تعریف می کرد انگار نه انگار این از همون زنیه که ایشون تا ابد خودشو ملامت می کرد چرا اینو کرده مادر پسرش! چنان به همه خوش و بش می کرد. نمی گم انتظار داشتم منو تحویل بگیره. منم حتی به اون گوشه ای که اون بود چشم نمی انداختم ولی دلم میخواست حداقل حالا که همه چی تموم شده اون یک کم شرمنده باشه. با این که ازش متنفرم اما دلم میخواد اون دلتنگم باشه. به خدا خودمم نمی دونم چمه و چی میخوام...اصلا. برای همین سردرگمی فکری و احساسی که خودمو دچارش کردم خودمو نمی بخشم.


از روانپزشک بگم که رفتم همونی که مشاور گفته بود. با این که اول جلسه هنوز حرف نزده اشکام سرازیر شدند پایین انتظار داشتم زودی خودکار به دست بشه و دارو بده. ولی بعد از این که همه حرفامو گوش داد گفت خیلی طبیعیه که هنوز سوگوار اون رابطه باشم. ضربه بدی خوردم. باید خودمو پیدا کنم. آیندمو بسازم و این که دارو کمکم نمی کنه مگر این که خیلی از این جریان بگذره و هنوز نتونسته باشم از اندوه این قضیه دربیام.


خودمم می دونستم هیچ دارویی تو دنیا نیست تا اونو از ذهنم پاک کنه. و اما پیدا کردن خودم.....راه حل زیاد دارم برای خودم. اما نمی دونم چرا توان شروع در من نیست. انگار دست و پاهام بسته شده . هزار کار نکرده دارم یکیش آپدیت کردن همین وبلاگ، و نظر دادن برای بقیه دوستام اما انجامشون نمی دم. نمی دونم چمه. فقط حرف این دکتره تو گوشم زنگ می زنه "تا خودمو پیدا کنم" آره باید خودمو پیدا کنم اما من گم شدم. عشقت مثل گرداب 3 سال منو تو خودش چرخوند و من دیگه گم شدم. هیچ کشتی از گرداب سالم نمیاد بیرون..یعنی من می تونم؟

دیروز تاریخ تحویل پروژه بود. این یک ماه نهایی رو خیلی استرس کشیدم. یعنی همه امون کشیدیم. امیدوارم هیچ جای کار نلنگه. فقط من امیدوار بودم این شلوغی اوضاع باعث بشه کمتر به اون فکر کنم. اما نه برعکس. وقتایی که اضطراب دارم بیشتر از هر وقت دیگه ای به اون فکر می کنم و جریاناتی که پیش اومد...یعنی اینو خیلی خوب فهمیدم فکرش وقتی میاد تو سرم که ضعیف باشم. هر چقدر قوی تر باشم کمتر بهش فکر می کنم.


راستش این مدت تو جلسات با مشاورم بلاخره قانعم کرد این همه فکر کردن به یک نفر و عذاب کشیدن از گذشته برام عوارض افسردگی به جا گذاشته و شاید باید دارو مصرف کنم. نمی دونم خودم هنوز. آره من خیلی به گذشته فکر می کنم. ریزترین جزییات گذشته منو به بدترین شکلی اذیت می کنند. خشونتهای پدرم در بچگی، مادر ضعیفی که به جز گریه و درمیون گذاشتن مشکلاتش با بچه هاش کاری ازش برنمی اومد، پشت کنکور موندن، اشکان و بعد هم 3 سال پر زجر با همین یارو...یادآوری همه اینا باعث میشه قلبم تیر بکشه، اشکام سرازیر بشه.....نمی دونم اینا طبیعیه یا چی...به هر حال اگر کسی تجربه ای در مورد مفید بودن دارو داره ممنوم می شم باهام درمیون بگذاره.


*آهان راستی اشکان اسم این یارو نبود و اسم دوست اولم بود. ولی عسل جان از همین اسم توی پیوندهاش استفاده کرده اینه که از این به بعد اسم اشکان اصلی رو می گذارم کیان! و اسم این پدرفلان هم اشکان!

وقتایی هست مثل الان غرقم تو کار. اون قدر کار ریخته رو سرم که غذا خوردنم فراموش می کنم اما دیدن یک چیز ساده باعث میشه دوباره یاد اون عوضی بیفتم. خونم به جوش بیاد. تو ذهنم پر بشه از فحشایی که لایقشه از ته دل نفرینش کنم اون کثافت رو...و این بشه که نصفه شبی مثل الان خوابم نبره.

خدایا کی فراموشش می کنم؟ کی؟ کی میشه که هیچی منو یاد اون نندازه؟ کی میشه قیافه کریهش از ذهنم محو بشه؟ خدایا چرا این قدر پر نفرت شدم من؟

اگر عاشق کسی شدیم که مجرد بود و دکتر و مهندس و خونه و ماشین و خانواده دار و باهاش ازدواج کردیم، عشق ما واقعیه و همه تاییدش می کنند. گاهی اوقات حتی عاشق نمی شیم این آدم رو همسایه معرفی می کنه میاد خواستگاریمون ما هم طبق رسوم بدون این که چیزی ازش بدونیم عاشق می شیم چون شرایطش مناسبه!


اگر عاشق کسی شدیم که هیچ کدوم از شرایط بالا رو نداشت یا حتی ضد شرایط داشت (حال کنید اصطلاح رو) اون وقت عشق ما دروغیه و الکیه و هوس آلود! حتی اگر کلی وقت باهاش گذرونده باشیم. حتی اگر مثل کف دستمون بشناسیمش. حتی اگر حرف برای گفتن زیاد باشه بین ما...


بابا عشق عشقه. خواستن خیلی زیاد یک آدم. تمایل به داشتنش. نیاز به توجهش و...تاهل، تجرد، مدرک، ثروت نمی تونه تعیین کننده راست و دروغ بودن یک احساس باشه. همین که این احساس هست یعنی ما عاشقیم....


*بر اساس احساسمون می تونیم تصمیمات عاقلانه یا احمقانه بگیریم اما اون بحث جداگانه ایه. بحث صرفا سر عشقه.

این همه زن هستند که از شوهراشون خیانت می بینند کتک می خورند همیشه بعد از مادرشوهر و خواهر شوهر و خواهرزاده و برادرزاده شوهر حساب می شن به عبارتی برای شوهرشون درجه چندم هستند. با شوهر سر یک قرون دوزار خرجی چونه می زنند. درتنگنای مالی قرار دارند. شوهر مجبورشون کرده تو قرن 21 با مادرشوهر زندگی کنند و براش ظرف بشورند. یا اجازه ندارن برن سرکار میرن سرکار و حقوقشون رو دودستی باید به شوهره بدن با این حال تحقیر می شن بهشون گفته میشه زشت چاق بی دست و پا بی عرضه و کلی مثال و نمونه دیگه که هر وبلاگی رو باز کنید می تونید توش اینا رو بخونید. همیشه هم شوهر نیست خیلی وقتا دوست +پسره. همه اینا نمونه های بی شماری از زنانی هستند که تو یک رابطه به دردنخور می مونند. چراش زیاده. خیلیاشون حتی بچه ام ندارن که بگیم برای اوناست. چراش رو کار نداریم اصلا به هرحال این همه آدم تو یک رابطه ای می مونند که براشون جز دق و غصه سرانجام دیگه ای نداره. توش تحقیر می شن. فحش می خورن کتک می خورند خلاصه همه چی ولی توش می مونن. چون بیرون اومدن از رابطه سخته.

خیلی ها اینا رو درک می کنند می فهمن تموم کردن بعضی رابطه ها یک شبه نیست. حتی مثل سپیده که وبلاگ خاطرات من رو می نویسه بعد از طلاقم تموم نمیشه. ظاهرا این برای همه مفهومه.


بعد همین آدما میان تو وبلاگشون می نویسن اگر زنی در رابطه با یک مرد متاهل هست حتما خودش میخواد و تنش می خاره اگر نه همین الان می تونه به هم بزنه و بیاد بیرون.


من دوست دارم بدونم فرق این دوتا چیه؟ چرا بقیه ای که هر روز کوچیک می شن حتی عید دیدنی خونه باباشون جق ندارن برن و یک جفت جوراب بدون اجازه از حقوق خودشون نمی تون بخرن و از طرف شوهر نادیده گرفته می شن در حالی که همین شوهر عیدی آنچنانی برای خواهر برادراش و بچه هاشون تهیه کرده..اینا رو درک می کنید که جل و پلاسشون رو جمع نمی کن بیان بیرون بعد به من و بقیه خرده می گیرید تو رابطه ای که حداقل ظاهرا هیچکدوم از این مشکلات توش نبوده موندیم؟ سرما بلافاصله نتیجه می گیرید که اینا خرابن و مریضن اگر نه بلافاصله با یارو قطع رابطه می کردند؟


وقتی وارد یک رابطه ای شدی و احساسی شد قضیه واقعا بیرون اومدن ازش به این کشکی ها نیست. احساس شما امضای رو کاغذ نمی شناسه. قبول دارم که اگر از اولش آدم عقلانی عمل کنه نه احساسی بعدها براش این قدر سخت نمیشه. ولی درک کنید شرایط افراد متفاوته. وقتی شرایط خونه مساعد نیست. وقتی دوست * پسر چندین سالتون کاری کرده که تا ابد باور نکنید. وقتی شکننده هستن خب طبیعه احساسی عمل کنید. دوست دارم تمام کسانی که اینجا فحشم می دن تو شرایط من قرار بگیرند ببینم چه انتخابی می کنند!


این قدر بقیه رو منع نکیند. قضاوت نکنید. نذارین یک طوری بشه که از ته دل این جور نوشته ها رو درک کنید. 

من می تونم تو رو ببخشم؟


برای من این که بین ما جدایی افتاد اون قدر مسئله نیست که دروغگویی هات.

ته این رابطه همین منتظرم بود. می دونستم.

حتی اگر دروغ هم نمی گفتی بازم من با تو ازدواج نمی کردم.

بیشتر به این خاطر نمی تونم ببخشمش که بهم دروغ گفت. اونم نه یکی دوتا...هزاران تا! به قول عسل دروغگویی مرضی داشت. مثلا کاشان بود زنگ می زد می گفت اصفهانه...انگار تا دروغ نمی گفت نمی شد....همینو بگیرید برید تا تحصیلاتش و محل تحصیلاتش و وضع خانوادگی و....همیشه فکر می کنم کسی که من براش نهایت احترام رو قائل بودم منو اسکل فرض کرده بود که این همه چرند برام می بافت؟؟؟
جالبه این دروغاش هم برای من بود همیشه. با بقیه این طوری نبود. این واقعا اذیتم می کنه. منو خر فرض کرده بود و از دروغ گفتن بهم لذت می برد؟


خداییش برای این نمی تونم ببخشمت. قلب منو شکستی، می تونم فراموشش کنم حتی ببخشمت ...برای دروغهات هرگز.


پی نوشت. تروخدا نپرسید چطوری همو دوست داشتین اما راضی نمی شدی زنش بشی...خودمم نمی دونم راضی نمی شدم دیگه. شاید برای این که در شان و لیافت خودم نمی دونستمش. 


چند تا کامنت خصوصی داشتم و غیر از اون بارها هم شنیدم که بعضی دخترا می گن "ما این جور چیزا رو که می شنویم به کل از ازدواج زده می شیم و می ترسیم". ببخشید چرا؟ این مردهای زندگی ما به همسرشون خیانت می کردند ولی ببینید اول و آخر همسر قانونی رو به همه چیز ترجیح دادند.


توصیه اول من به زنهایی که متوجه خیانت شوهر می شن اینه که بدون این که به روی خودشون بیارند مرد رو زیر نظر بگیرن. از اول به روش نیارن چون قبح قضیه ریخته می شه. احتمال این که فقط یک هوس ساده باشه خیلی زیاده. زیاد بهش گیر بدین بیشتر به اون ور تمایل پیدا می کنه. تمام دخترهایی که تو رابطه با یک مرد متاهل بودند می دونن که چقدر چشم انتظار دعوای اون و زنش بودند بلکه یک کمی وقت هم به این ور برسه. برای همین مهمه از دعوا و اعصاب خوردی پرهیز کنید. از ساختن یک رابطه خیلی خوب با خانواده شوهرتون هم غافل نباشید، خدای نکرده لازمتون میشه!!!


اگر اوضاع رو زیر نظر داشتید و دیدین طرف خیلی از شما بهتره زیاد نترسید.. دختر جوانی که فوق لیسانس داشته و سرکار می رفته و خانواده فرهنگی داشته به خاطر زنی چند سال بزرگتر بدون تحصیلات و از یک خانواده کارگری کنار گذاشته شده. پس جای نگرانی نیست! فقط سعی کنید کمی خودتونو بالا بکشید. مثل کش تمبون هر جا بره، اول و آخرش به خود شما برمی گرده!

جمعه ها تصمیم می گیرم برای همه کسانی که می خونند منو یا می خونمشون کامنت بگذارم. اما به خدا نمیشه. امروز مامانم مهمون داشت باید می رفتم کمکش. لابد تا نیم ساعت دیگه هم وارد می شن مهمونا. خلاصه ببخشید منو.

ماجرای خودم و چیزی که ارغوان نوشته منو به یاد یک قصه انداخت.

یک داستانی هست تکراری. فکر کنم همه ما صدها بار شنیدیم. زن و شوهری می رن دادگاه طلاق بگیرن اما معلوم میشه زن بارداره و....


من ازدواج نکردم بدونم رابطه منظم زناشویی چه طوره ولی هیچ رقمه نمی تونم این قضیه رو هضم کنم. اگر بارها نشنیده بودمش فکر می کردم دروغیه برای ادامه زندگی مشترک. چطور ممکنه دو نفر در حد جدایی از هم نفرت داشته باشند اما بازم رابطه زناشویی داشته باشند؟ مگر نه این که آدم ذاتا طوری طراحی شده که به کسی که عاشقشه کشش داره و از کسی که نفرت داره دوری می کنه؟


اگر طرف متنفر زن باشه خب می گیم چشماشو می بنده و تحمل می کنه...اما مرد تا کشش نداشته باشه که اصلا نمی تونه...؟؟؟ چطور ممکنه؟


این جریان برای من نافهمیدنی است....


*اینو برای این نوشتم که مشاورم می گه "خب شاید واقعا از زنش بدش می اومده" و من حضوری خجالت می کشم در این مورد بپرسم.

از وقتی این قطع رابطه کردم باهاش طبق توصیه مشاور و هرجایی که خوندم سعی ام بر این بوده بهش فکر نکنم. اصلا و ابدا. اما از اون جایی که این کار صد در صد شدنی نبود. نکته ایه که تمام کسانی که مشاوره می دن باید بهش توجه کنند که توصیه باید شدنی باشه. خودم به این نتیجه رسیدم من از فکرام نمی تونم فرار کنم. از طرفی چون به کسی هم نمی تونم بگمشون و سبک بشم هی این افکار توی ذهنم رژه می رن.


 تصمیم گرفتم اینجا رو راه بندازم  و با خودم قرار گذاشتم هر وقت به فکرش افتادم اینجا بنویسم و بعدش دیگه بهش فکر نکنم. بر عکس توصیه مشاور این تا حالا خیلی مفید تر بوده. یک جور کنار اومدنه در مقابل توصیه های مشاورم که به نظر یک جور فرار می یاد.


با این حال حس هایی هست که نه باهاش می تونم کنار بیام نه ازش می تونم فرار کنم. اما خب این نیز بگذرد......

وای که چقدر دلم می خواست بچه ات پسر می شد می خورد تو حالت! خداییش چقدر مردم شانس دارند. جلوی در یک مطبی صفه از کسانی که میخوان بچه دار بشن، یا چه می دونم یک جنس خاص رو می خوان، کیلو کیلو دارو می خورند یا رژیم فلان و بهمان دارند بچه اشون اونی بشه که می خوان بعد تو خیلی راحت خیلی راحت همون چیزی که می خواستی تلپ میاد تو دامنت.


امروز فهمیدم برداشته همون اسمیم گذاشته روش که من دوست داشتم. یعنی فرض کنید من یک عمر آرزو داشتم دختر داشته باشم با این اسم حالا دیگه این امکانم ازم گرفته شده. صد تا دخترم بیارم این اسم من رو یاد تو می اندازه.


نه فقط گذشته و حالم رو خراب کردی، آینده ام رو هم به چنین.

جواب دادن به کامنتها باعث شد برای بار هزارم یاد دروغات بیفتم. دروغایی که اون قدر زیادن که اگر بخوام بنویسم و آرشیو کنم کتابخونه ملی جا کم میاره.


چقدر دلت آرزوی یک دختر داشت. می گفتی آرزو به دل می میری چون اصلا فکرشم نمی تونی بکنی که به زنت دست بزنی! و چنین زن نفهمی مادر خوبی نمی تونه باشه و همین الانشم عذاب وجدان داری چرا یک بچه داری ازش و از بچه ات خجالت می کشی که همچین مادری براش انتخاب کردی. اولا که قرار بود همین امروز و فردا برید محضر. بعدها شد مگه می تونم پسرمو با چنین غول بی شاخ و دمی تنها بذارم؟؟ مجبورم باهاش زندگی کنم تا پسرمو ببینم. پسرت 7 سالشم شد و حضانتشم با تو بود اما این بار می گفتی زنت پارتی های گردن کلفت داره تو قوه قضاییه و اگر تو بخوای بچه رو ازش بگیری بهت اتهام هم*جنس*بازی می زنه تا هم بچه رو ازت بگیره هم اعدامت کنند!!!!!!! (راستی چرا این قدر به این مبحث علاقمند بودی؟؟؟؟)


می دونی چقدر دل منم یک دختر می خواست. که چشماش مثل تو و پسرت آبی باشه. این مدت گذشت. تو دروغ گفتی تو بد کردی تو قلب شکوندی بعدش خدا به عنوان جایزه یک دختر مثل دسته گل گذاشت تو دامنت و سهم من شد حسرت و غصه. از هیچ چی بیش از این لجم نمی گیره که چیزی که آرزوی من بود، چیز به این قشنگی، به این دلبندی یک نوزاد دختر باید مال تو باشه. من هر روزم باید گریه باشه. اما تو انگار نه انگار، هیچ چی تو زندگیت تغییر نکرده نه خانی اومده نه خانی رفته....عدالت خدا که می گن همینه؟

دیروز وقتی جلوی من بهت گفتند "قدم نو رسیده مبارک" انتظار داشتی من چشمم چهارتا بشه. دیدم خوب دستپاچه شدی. سریع حرفو عوض کردی. انگار جنایت کردی و دلت نمی خواد من بفهمم. دیدی راحت سرمو انداخته بودم پایین و کارمو می کردم. انگار نه انگار. تعجب کردی که چرا تعجب نکردم ...مگه نه؟


تعجب نکردم چون می دونستم. چون اون روز گند جلوی بیمارستان دیده بودمتون. اما به جای تعجب دلم خون شد. اینو ندیدی. از حسرت. از حسرت گذشته. از حسرت احساسی که به پای تو ریختم. روزی که به قول خودت سفره دلتو پیش من باز کردی و از بدی های زندگی مشترکت گفتی. از اختلاف سلیقه هاتون از فرهنگ متفاوت از عدم درک...حرفای قلمبه سلمبه ای که راست نبود. اتفاقا تو و زنت تو هر چی اختلاف داشتین فرهنگ و سلیقه و تفاهم مشترک داشتین. واقعا جفتتون لایق هم بودین...حالا هرچی. اون روز فکر می کردم به هم نزدیک تر شدیم. فکر می کردم آدم بی حساب و الکی پیش دیگری درددل نمی کنه مگه این که واقعا محرم راز بدونتش. مگه این که اون فرد برات یک آدم اسپشیال باشه و من چه ساده انگارانه فکر می کردم اون اسپشیال برای تو من بودم. چقدر برام از طلاق در شرف وقوعتون گفتی!!! انگار همین فردا قراره برید محضر! 3 سال گذشت و اون فردا هرگز نیومد! به جاش بچه ای متولد شد که من خام خیال پروری می کردم به من و تو تعلق خواهد داشت....


گاهی نگاه می کنم به گذشته می بینم چرا این قدر به خودم می گم هالو و خر که حرفاتو باور می کردم. راستش من هالو نبودم. دیفالت اینه که آدم دروغ نگه. دیفالت اینه اون حرفا رو جدی جدی فقط به یک آدم اسپشیال بزنه. تو دیفالتت دروغ و دغل بود من هالو نبودم. آره اگه یک دونه از حرفای اون روزات راست بود. اگر صادق بودی تو جریاناتی که تعریف کردی امروز من مادر اون بچه می بودم....

ای خدا از دست خودم عصبانی ام. پست قبلیو از وسط جلسه اومدم بیرون و نوشتم بلکه خشمم کنترل بشه. انرژی که تو وجودمه بریزم بیرون. بعد برگشتم. مشغول صحبت با مدیر پروژه بودم یک آن چشمم افتاد بهش که داشت نگام می کرد. زودی نگاهمو برگردوندم. ولی انگار با همون یک نگاه تمام بی محلی های صبحش تمام ناراحتی هام تمام دلخوریام دود شد رفت هوا.


از این حال و هوای خودم که مثل هوای بهاره متنفرم. یک دقیقه لبریزم از خشم و ازش متنفر. بعد با گوشه چشمی دوباره عاشق! البته یک چیز رو مطمئنم. من عاشقش باشم یا نباشم. یک گوشه چشم یا هزارتا، زن و بچه داشته باشه یا نداشته باشه...دیگه باهاش کوپل نمی شم. تمام. هر چقدرم دوستش داشته باشم بازم می دونم این رابطه برای من نبود و نیست.


الان که این خط آخر و نوشتم کمی حالم بهتر شد. برم شب دوباره بیام می نویسم.