روز اول از این که این همه اینجا نوشتم وحشت کردم. نمی دونستم دلم این قدر پره. دیروز خودمو مجبور کردم که ننویسم. این که چطوری کارم به عشق و عاشقی با این الدنگ رسید رو اصلا نمی تونم بنویسم. نوشتنش به قدر دنیا ازم توان و انرژی می بره. نمی تونم.


تعجب نکنید اگر حرفام اینجا متنافضه. من احساس هر لحظه امو می نویسم. احساساتم متغیره. امروز اول صبح داشتم فکر می کردم تو مگه زن تحصیل نکرده نمی خواستی که باعث خجالتت نشه؟ مگه نمی گفتی از خانواده زنت خجالت می کشی؟ چی شد که اونو به من ترجیح دادی؟ اینا رو برای خر کردن من می گفتی؟ شاید! اما بازم خاک تو سرت که در مورد زنت با یکی این طوری صحبت می کنی! خصوصا که با اون یکیه احساس صمیمیت واقعی نداری و فقط می خوای احمق فرضش کنی! آخه گوساله آدم این حرفای خصوصیشو یا به دوست جون در یک قالبش می گه یا به یک روانشناس. نه به دختری که فکر می کنه خره و نمی فهمه. بازم می گم حتی اگر حرفات ساختگی بود که خیلیاش در مورد زنت و خانوادش راست بود نباید در موردشون اون طوری حرف می زدی! شاید باید همون موقع به صداقتت شک می کردم. تو که به مادر بچه ات رحم نداشتی و پشت سرش اون همه حرف می زدی، چطور می تونستی برای من یک عاشق ثابت قدم باشی یا حتی اون طوری که من می خواستم یک دوست صمیمی؟


برگردیم سر حرف اولم نمی دونم چطوری زندگی با یک زن اون قدر سطح پایین به لحاظ فرهنگی و فکری و نور زدنهای بچه رو ترجیح دادی به زندگی رویایی که می تونستیم داشته باشیم؟ گاهی ته دلم باور دارم با تو زندگی خوب بود. تو خوب بودی. اما دروغات بیچاره ات کرده بودند. اگر این قدر دروغگو و دغل نبودی...شاید

نظرات 1 + ارسال نظر
فردا دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 12:17 ب.ظ


نور زدن بچه یعنی چی؟

می خواستم بگم عر زدن. ببخشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد