عصر جمعه ای دوباره بابا شروع کرد. فلانی گفت پسرش داره می ره. بهمانی ام دخترش قراره کارش همین روزا درست بشه. می دونم می خواست دوباره گیر بده. چرا نمیرم؟ چرا اون موقع با برادرم اینا اقدام نکردم؟ اما دست منو نخونده بود! گفتم ایشالا رو مدارک منم ناقصی نزنن برم برای مرحله بعد. چشمش چهارتا شد! گفت کی اقدام کردی؟ چرا نگفتی؟ گفتم دو هفته است. گفت چی شد تغییر عقیده دادی. گفتم خوب حرفای شما رو سبک سنگین کردم دیدم حق با شماست. گفت باریکلا دختر....چی شد تغییر عقیده دادم؟ تو دیگه تو زندگیم نیستی. از همه جای این شهر کوفتی با تو خاطره دارم. هر قبرستونی می رم یا خودت باهام بودی یا یادت. دیگه موندن تو این شهر برام سخت شده. چار چند سال پیش اقدام نکردم؟ همون موقع که مامان و بابا اصرار داشتند؟ حماقته می دونم ولی اون موقع تو بودی. حتی فکر کردن به دوری تو غیر ممکن بود.
این چند سال از دست رفت. ولی بازم خوشحالم. تو تمومش کردی در واقع هرچند در ظاهر من بودم که قطع ارتباط کرد باهات. آره خوشحالم تا تهش به خاطر تو موندم. خوشحالم حالا که برم می دونم چیزی برای تلاش کردن نمونده بود که انجام نداده باشم. من تا تهش وایستادم. تو از اولشم واینستاده بودی!
سلام
وبلاگ خوبی داری
به منم یه سر بزن:
http://sajjad.horizon-host.com
بهترین کار رو کردی...خیلی تصمیم درستی گرفتی،آفرین.
موفق باشی