دیروز وقتی جلوی من بهت گفتند "قدم نو رسیده مبارک" انتظار داشتی من چشمم چهارتا بشه. دیدم خوب دستپاچه شدی. سریع حرفو عوض کردی. انگار جنایت کردی و دلت نمی خواد من بفهمم. دیدی راحت سرمو انداخته بودم پایین و کارمو می کردم. انگار نه انگار. تعجب کردی که چرا تعجب نکردم ...مگه نه؟


تعجب نکردم چون می دونستم. چون اون روز گند جلوی بیمارستان دیده بودمتون. اما به جای تعجب دلم خون شد. اینو ندیدی. از حسرت. از حسرت گذشته. از حسرت احساسی که به پای تو ریختم. روزی که به قول خودت سفره دلتو پیش من باز کردی و از بدی های زندگی مشترکت گفتی. از اختلاف سلیقه هاتون از فرهنگ متفاوت از عدم درک...حرفای قلمبه سلمبه ای که راست نبود. اتفاقا تو و زنت تو هر چی اختلاف داشتین فرهنگ و سلیقه و تفاهم مشترک داشتین. واقعا جفتتون لایق هم بودین...حالا هرچی. اون روز فکر می کردم به هم نزدیک تر شدیم. فکر می کردم آدم بی حساب و الکی پیش دیگری درددل نمی کنه مگه این که واقعا محرم راز بدونتش. مگه این که اون فرد برات یک آدم اسپشیال باشه و من چه ساده انگارانه فکر می کردم اون اسپشیال برای تو من بودم. چقدر برام از طلاق در شرف وقوعتون گفتی!!! انگار همین فردا قراره برید محضر! 3 سال گذشت و اون فردا هرگز نیومد! به جاش بچه ای متولد شد که من خام خیال پروری می کردم به من و تو تعلق خواهد داشت....


گاهی نگاه می کنم به گذشته می بینم چرا این قدر به خودم می گم هالو و خر که حرفاتو باور می کردم. راستش من هالو نبودم. دیفالت اینه که آدم دروغ نگه. دیفالت اینه اون حرفا رو جدی جدی فقط به یک آدم اسپشیال بزنه. تو دیفالتت دروغ و دغل بود من هالو نبودم. آره اگه یک دونه از حرفای اون روزات راست بود. اگر صادق بودی تو جریاناتی که تعریف کردی امروز من مادر اون بچه می بودم....

نظرات 5 + ارسال نظر
نازنین جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 09:14 ب.ظ http://myprivatelife.blogsky.com/

عسل خانومی یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 04:33 ب.ظ http://hamsar2.persianblog.ir/

اگرم راست می گفت امروز تو مادر اون بچه نبودی... !!!!! مگه من که زنشم مادر بچه ای شدم.. من زن مردی شدم که بخاطر عذاب وجدان بچه اولش تا ابد منو محروم کرد از مادرشدن...

شایدم همین طور بود. آخه نمی دونی چقدر آه و ناله می کرد که آرزوی بچه دوم داره ولی از زنش بچه نمی خواد و طرفش نمی ره. اگر دروغاشو ردیف کنم کتابخونه ملی جا کم میاره!

آرزو یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 05:39 ب.ظ http://man1eghfalgaram.blogfa.com

وقتی عسل بهم گفت یکی دیگه .... یه وب جدید .... تنم لرزید .... دیگه واقعاً می ترسم .... از اسم مرد متأهل .... از دوست داشتن .... از همه چیز ....
الآن همه پست هات رو خوندم .... دروغه که فراموش میکنی .... کلی زور میزنی تا یادت بره و بعد دوباره یه علامت برت میگردونه به اعصاب خوردی هات .... چقدر اون که گفتی دلم می خواد انتقام بگیرمو درک کردم ... چقدر دلم میخواد جلوی چشم خودم همون ضجرهایی رو که خودم کشیدم بکشه و من تماشاش کنم ....
فقط شاید این آرومت کنه که بدونی آدم های ساده مثل تو خیلی هستن .... به خودت سخت نگیر .... خیلیم خوبی که تونستی همچین آدمی رو خوب ببینی .... چون خوب بودی و همه رو خوب میدیدی .... برات آرزوی آرامش می کنم !

فقط انتقام. فقط ببینم که بدبختی می کشه. ببینم می خواد و نمی رسه. فقط همین...امیدوارم قبل از مردنم همچین روزی رو ببینم.

ساناز چهارشنبه 8 خرداد 1392 ساعت 09:32 ق.ظ

چنان زندگی من به تو شبیهه که دارم می خوونم و زار زار گریه می کنم. برات دعا می کنم. برای من دعا کن.

خیلی ناراحت شدم. حتما دعا می کنم. زودی خوب می شی.

کتی جمعه 27 تیر 1393 ساعت 08:41 ب.ظ

عزیزم تو ساده نیستی مردای ایرانی بیش از حد حروم زاده شدن. این درد فقط درمانش زمانه. بعضی از زخم ها فقط به مرور زمان التیام پیدا میکنن

قبول دارم. چرا باور کردن حرفهای یک نفر دیگه در قالب مسائل عاطفی اسمش میشه خر شدن؟ مگه قراره همه به هم دروغ بگن؟ این فلسفه من بود که حرفاشو باور کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد