-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 آبان 1397 17:22
عزیز مادر این روزها دستت رو به همه جا میگیری و بلند میشی....میدونم به زودی راه می افتی میگن راه بیفتی باید کار و زندگیمو ول کنم بدوم دنبالت که کار خطرناک نکنی ولی از وقتی اومدی حالم خوبه. بهم گفتند بیای خواب راحت ندارم گفتند بین و من و پدرت فاصله می افته گفتند زندگی برام نمی مونه گفتند حسرت روزهای قبل تو رو میخورم. تو...
-
سالی که نکوست از بهارش پیداست
یکشنبه 6 فروردین 1396 15:41
سلام اینجا هنوز سرده با این حال توی حیاطمون بعضی نهال هامون شکوفه کردند. منظره قشنگیه. قشنگتر از اون برگه آزمایش تو دستمه و شکوفه ای که توی وجودم جوونه زده. خدایا آرامش امروز و هر روزم رو مدیون توام. از این که منو لایق دونستی بی نهایت متشکرم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 شهریور 1394 14:04
وقتش بود دیگه... بعد از ظهر شنبه در رویایی ترین هوا و منظره گفتم بله و این طوری تا آخر عمرم با تو یکی شدم. چند هفته دیگه عازم ایران هستیم و 10 مهر عقد و جشن نامزدی داریم. برای خوشبختیم دعا کنید ممنونم و دوستتون دارم.
-
همه چیز آنجاست؟؟؟
دوشنبه 13 بهمن 1393 19:55
این سریال که شروع میشه و می رسه به سحر معمولا رگبار فحش و حرفای تند و تیز روونه اش میشه...هر زنی سعی می کنه برای ترسوندن بیشتر شوهرش پیاز داغشم زیاد کنه همه اشون همینند آویزوون تیغ زن.....من ساکت فقط به 2 هزار دلاری که دستش داشتم و عزت نفسم بهم اجازه نداد بعد از جدایی حرفشو بزنم فکر می کنم و اوشونی که به روی خودش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 بهمن 1392 14:02
وقتی احساست تند و هیجانی آدم فروکش می کنه میشه به گذشته برگشت و منطقی نگاه کرد کجاها اشتباه کردیم...وقتی من به گذشته رابطه مون نگاه می کنم می بینم اولین علامت خطری که بود و تشخیص ندادم این بود که اون همیشه از زنش شکایت می کرد. می دونم خیلی گفته شده این برای بلا نسبت خر کردن آدمه ولی من مطئنم همش این طور نبود.درسته...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آبان 1392 16:47
این روزا یک عضو جدید به خانوادمون اضافه شده دست برادرم و خانومش درد نکنه وقتی با این فرشته کوچولو سرگمم پوست نرمشو لمس می کنم بوی شیری که می ده این که انگشت آدمو محکم می چسبه همه و همه چیزش باعث میشه آدم غرق در لذت بشه ولی باعث میشه من به فکر فرو برم.هموم موقع که من داشتم میسوختم اون داشت از یک همچین موجودی لذت می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 تیر 1392 00:07
گفته بودم در پی یک مدت آبسشن پیدا کردن به زنش هر کار اون می کردم منم می کردم. لذا کلی چیز میز داشتم که مونده بود رو دستم. کیف و لباس و لوازم آرایش و... از وقتی باهاش بهم زدم تا شد از این خرت و پرتها به این و اون بخشیدم. حتی چندشم می شد یک بار همون لوازمو استفاده کنم.احساس بدی بهم دست می داد چون می دونستم تفکر و احساس...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 تیر 1392 04:38
چهار و نیم صبح هم گذشته و من همچنان خوابم نمی بره....یک وقتایی فکر و خیال راحتم نمیذاره.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 خرداد 1392 00:28
نازنین جان من نمی دونم چرا اصولا در کامنت گذاشتن برات مشکل دارم حتی در این وبلاگ جدیدت! مسئولان رسیدگی کنند لطفا!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 خرداد 1392 00:49
خب به سلامتی بعد از چند روز دسترسی به این وبلاگ دوبار میسر شد. من که قبلا اینجا رو زیاد استفاده نمی کردم بدونم تغییراتش خوبه یا بد. ایشالا که خوبه ولی من یک کم گیجم چی به کجاست. خب حالا میرم سر موضوع درخواستی که همانا چگونگی فراموش کردنه. من فکر کنم اولین فاکتور پذیرش اینه که فراموشی مستلزم گذروندن یک سری دوره است....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 خرداد 1392 01:36
فکر کنم تا حالا از روند نوشتنم در این وبلاگ متوجه شده باشید که خیلی اهل وبلاگ بازی نیستم. با این حال اگر وقت کنم خیلی زود می رم سراغ وبلاگهایی با مشکل مشابه خودم و اینا اغلب لینکهایی هست که شماها برام می ذارید. این چند وقته سعی کردم بخونمشون....من کم نوشتم.قلم خوبی هم نداشتم اما سعی کردم از دردی که می کشم بگم. سعی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 اردیبهشت 1392 19:06
اگه بگم هیچ وقت دلم تنگ نمی شه دروغ گفتم...دلم تنگ می شه نه برای اون بلکه برای دوست داشتن برای عاشق بودن برای دوست داشته شدن. برای همه اون حال و هیجان ها...کتاب آیا تو آن گمشده ام هستی باربارا دی آنجلیس رو حتما بخونید.یاد می گیرید از خودتون و خاطراتون متنفر نباشید تمام اون حسهای قشنگ مربوط به گذشته من بودند و واقعیت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 11:38
یکی از بزرگترین مشکلات بعد از تموم کردن اون قضیه برام تنهایی بوده. نه این که به بودن مردی عادت کردم...این خیلی مسئله بزرگی نیست. اما این که مجبور شدم برای این که با اون روبرو نشم ارتباطم رو با خیلی افرادی که با هم مراوده داشتیم قطع کنم. تو جمعهایی که اون هست حاضر نشم متاسفانه به جز سرکار که البته محل سگ بهش نمی ذارم....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 بهمن 1391 01:10
خب حتما همتون جریان اعدام زورگیرها رو شنیدین. امروز سرکار بین مخالفان و موافقان اعدام بحث بود و بیشتر صحبتای مخالفین حول دلیل رواج سرقت و فمه کشی بود تا خود عمل. چه می دونم از بیکاری گرفته تا مریضی مادر و داشتن ناپدری و غیره....این بحث منو یاد مجرمینی انداخت که جرم می کنند ولی مجازات که هیچ جایزه می گیرند و مظلوم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 دی 1391 20:55
بعد از آخرین پستم تعداد زیادی کامنتهای پر از فحش دریافت کردم. فکر می کنم عده زیادی از خوانندها از این که من حالم خوبه خیلی ناراحت شدن و به نظرشون من باید الی الابد بدبخت می شدم و متاسفند که چرا به قدر کافی زجر نکشیدم....با وجود این که همیشه نظرات مخالفمو تایید می کردم از تایید این کامنتها معذورم. نه این که بدم بیاد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 دی 1391 21:02
یک سال و اندی از اون جدایی و روزهای وحشتناک بعدش گذشته. من واقعا حالم بهتره یعنی واقعا. دیگه بهش فکر نمی کنم. حتی وقتی فکر می کنم دیگه با عشق نیست حتی نفرت هم نیست احساس خنثی است و همراه با تعجب. تعجب از دوست داشتن این آدمی که هیچ چیزش چشمگیر نیست. تعجب از حجم تحقیری که در این رابطه تحمل کردم. و مهمتر از همه تعجب از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 خرداد 1391 20:00
از دست خودم عصبانیم که خودمو به این روز سیاه نشوندم. از این که خودمو به این حقارت دچار کردم. بابا هزار تا سرنوشت مشابه خودم هم شنیدم مثل ارغوان حداقل یارو بعد از تموم شدن رابطه گوشش آویزوونه. نه مثل این بی شرف که هروقت می بینمش انگار فتح کرده سرشو بالا می گیره و انگار من پشه مزاحمم حتی نگاهمم نمی کنه. دو هفته پیش به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 خرداد 1391 12:21
دیروز تاریخ تحویل پروژه بود. این یک ماه نهایی رو خیلی استرس کشیدم. یعنی همه امون کشیدیم. امیدوارم هیچ جای کار نلنگه. فقط من امیدوار بودم این شلوغی اوضاع باعث بشه کمتر به اون فکر کنم. اما نه برعکس. وقتایی که اضطراب دارم بیشتر از هر وقت دیگه ای به اون فکر می کنم و جریاناتی که پیش اومد...یعنی اینو خیلی خوب فهمیدم فکرش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 02:41
وقتایی هست مثل الان غرقم تو کار. اون قدر کار ریخته رو سرم که غذا خوردنم فراموش می کنم اما دیدن یک چیز ساده باعث میشه دوباره یاد اون عوضی بیفتم. خونم به جوش بیاد. تو ذهنم پر بشه از فحشایی که لایقشه از ته دل نفرینش کنم اون کثافت رو...و این بشه که نصفه شبی مثل الان خوابم نبره. خدایا کی فراموشش می کنم؟ کی؟ کی میشه که هیچی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 فروردین 1391 17:27
اگر عاشق کسی شدیم که مجرد بود و دکتر و مهندس و خونه و ماشین و خانواده دار و باهاش ازدواج کردیم، عشق ما واقعیه و همه تاییدش می کنند. گاهی اوقات حتی عاشق نمی شیم این آدم رو همسایه معرفی می کنه میاد خواستگاریمون ما هم طبق رسوم بدون این که چیزی ازش بدونیم عاشق می شیم چون شرایطش مناسبه! اگر عاشق کسی شدیم که هیچ کدوم از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 فروردین 1391 15:44
این همه زن هستند که از شوهراشون خیانت می بینند کتک می خورند همیشه بعد از مادرشوهر و خواهر شوهر و خواهرزاده و برادرزاده شوهر حساب می شن به عبارتی برای شوهرشون درجه چندم هستند. با شوهر سر یک قرون دوزار خرجی چونه می زنند. درتنگنای مالی قرار دارند. شوهر مجبورشون کرده تو قرن 21 با مادرشوهر زندگی کنند و براش ظرف بشورند. یا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 اسفند 1390 15:43
من می تونم تو رو ببخشم؟ برای من این که بین ما جدایی افتاد اون قدر مسئله نیست که دروغگویی هات. ته این رابطه همین منتظرم بود. می دونستم. حتی اگر دروغ هم نمی گفتی بازم من با تو ازدواج نمی کردم. بیشتر به این خاطر نمی تونم ببخشمش که بهم دروغ گفت. اونم نه یکی دوتا...هزاران تا! به قول عسل دروغگویی مرضی داشت. مثلا کاشان بود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 اسفند 1390 17:04
چند تا کامنت خصوصی داشتم و غیر از اون بارها هم شنیدم که بعضی دخترا می گن "ما این جور چیزا رو که می شنویم به کل از ازدواج زده می شیم و می ترسیم". ببخشید چرا؟ این مردهای زندگی ما به همسرشون خیانت می کردند ولی ببینید اول و آخر همسر قانونی رو به همه چیز ترجیح دادند. توصیه اول من به زنهایی که متوجه خیانت شوهر می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 اسفند 1390 18:54
جمعه ها تصمیم می گیرم برای همه کسانی که می خونند منو یا می خونمشون کامنت بگذارم. اما به خدا نمیشه. امروز مامانم مهمون داشت باید می رفتم کمکش. لابد تا نیم ساعت دیگه هم وارد می شن مهمونا. خلاصه ببخشید منو.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 بهمن 1390 15:00
ماجرای خودم و چیزی که ارغوان نوشته منو به یاد یک قصه انداخت. یک داستانی هست تکراری. فکر کنم همه ما صدها بار شنیدیم. زن و شوهری می رن دادگاه طلاق بگیرن اما معلوم میشه زن بارداره و.... من ازدواج نکردم بدونم رابطه منظم زناشویی چه طوره ولی هیچ رقمه نمی تونم این قضیه رو هضم کنم. اگر بارها نشنیده بودمش فکر می کردم دروغیه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 بهمن 1390 13:44
از وقتی این قطع رابطه کردم باهاش طبق توصیه مشاور و هرجایی که خوندم سعی ام بر این بوده بهش فکر نکنم. اصلا و ابدا. اما از اون جایی که این کار صد در صد شدنی نبود. نکته ایه که تمام کسانی که مشاوره می دن باید بهش توجه کنند که توصیه باید شدنی باشه. خودم به این نتیجه رسیدم من از فکرام نمی تونم فرار کنم. از طرفی چون به کسی هم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 بهمن 1390 21:46
وای که چقدر دلم می خواست بچه ات پسر می شد می خورد تو حالت! خداییش چقدر مردم شانس دارند. جلوی در یک مطبی صفه از کسانی که میخوان بچه دار بشن، یا چه می دونم یک جنس خاص رو می خوان، کیلو کیلو دارو می خورند یا رژیم فلان و بهمان دارند بچه اشون اونی بشه که می خوان بعد تو خیلی راحت خیلی راحت همون چیزی که می خواستی تلپ میاد تو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 بهمن 1390 21:25
جواب دادن به کامنتها باعث شد برای بار هزارم یاد دروغات بیفتم. دروغایی که اون قدر زیادن که اگر بخوام بنویسم و آرشیو کنم کتابخونه ملی جا کم میاره. چقدر دلت آرزوی یک دختر داشت. می گفتی آرزو به دل می میری چون اصلا فکرشم نمی تونی بکنی که به زنت دست بزنی! و چنین زن نفهمی مادر خوبی نمی تونه باشه و همین الانشم عذاب وجدان داری...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 بهمن 1390 18:19
دیروز وقتی جلوی من بهت گفتند "قدم نو رسیده مبارک" انتظار داشتی من چشمم چهارتا بشه. دیدم خوب دستپاچه شدی. سریع حرفو عوض کردی. انگار جنایت کردی و دلت نمی خواد من بفهمم. دیدی راحت سرمو انداخته بودم پایین و کارمو می کردم. انگار نه انگار. تعجب کردی که چرا تعجب نکردم ...مگه نه؟ تعجب نکردم چون می دونستم. چون اون...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 بهمن 1390 12:11
ای خدا از دست خودم عصبانی ام. پست قبلیو از وسط جلسه اومدم بیرون و نوشتم بلکه خشمم کنترل بشه. انرژی که تو وجودمه بریزم بیرون. بعد برگشتم. مشغول صحبت با مدیر پروژه بودم یک آن چشمم افتاد بهش که داشت نگام می کرد. زودی نگاهمو برگردوندم. ولی انگار با همون یک نگاه تمام بی محلی های صبحش تمام ناراحتی هام تمام دلخوریام دود شد...