وقتی دوست پسر مریم ولش کرد رفت، مریم تا صبح تو بغل من و هدی گریه کرد. آخر هفته اش بردیمش شمال. گردوندیمش. دور آتیش زدیم، رقصیدیم تا حالش بهتر بشه.


تا آنیتا با دوست پسر پدرسوخته اش به هم بزنه برای همیشه روزی 1-2 ساعت همه ما پای درددلاش نشستیم. حتی وقتی نصفه شب زنگ می زد و از اون ور خط ضجه می زد بهش گوش دادیم. دلداریش دادیم تا دردش تموم شد.


خود هدی همینطور. شیرینیم همین جریان. خیلی ها اصلا....اما من وقتی این طوری شد...اصلا نمی شد برم به کسی بگم. نمی شد دلمو برای کسی باز کنم. نمی شد برم بگم دوست پسرم ولم کرده. دوست پسری که زن داشته! چی می گفتم اصلا؟ چی بهم می گفتن؟ می گفتن حقته؟ خودکرده را تدبیر نیست؟ خونه خراب کن؟

آره من تو خودم ریختم. صبح روزی که فهمیدم برای همیشه دست نیافتنی شده باید مثل هر روز دیگم لباس می پوشیدم و می رفتم سرکار. باید عادی رفتار می کردم. باید فرداش مهمونی می دادم....همه این کارها رو کردم. الان از قدرت خودم تعجب می کنم. چطور تونستم؟ خدا می دونه تو دلم چه خبر بود. اما ماسک زدم به صورتم. هیچکس هیچی نفهمید. شبش زن داداشم موند پیشم که برای مهمونی فردا کمکم بده. خوابید تو اتاق من. حتی نتونستم شب گریه کنم....هیچی هیچی. من دردمندی بودم که حق ابراز درد نداشتم. زخم شمشیر خورده بودم اما باید لب فرو می بستم. بستم.


اگر داری تو این راه پا می ذاری بدون دردای این عشقو باید بریزی تو خودت. فقط تو خودت!

نظرات 3 + ارسال نظر
نازنین شنبه 24 دی 1390 ساعت 07:47 ب.ظ http://myprivatelife.blogsky.com/

عسل خانومی یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 04:16 ب.ظ http://hamsar2.persianblog.ir/

یاد اون شب خودم افتادم
شب چهارشنبه سوری.. خونه پر از مهمون.. خدایا حتی نتونستم گریه کنم...

گلی چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 02:43 ب.ظ

خدا بود این متن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد