-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 بهمن 1390 10:01
قلبم درد می کنه. ولی دیدن دوباره ات واجب بود. تا یادم بیاد چقدر بی وجودی. چقدر پستی. چقدر از انسانیت به دوری. تا به جای حسادت به زنت دلم براش بسوزه که گیر تو افتاده. هرچند امیدوارم اون قدر آپاچی باشه که از پس تو حیوون بربیاد. دیدمت دوباره چسبیدی به اون آقای دکتر خودخوانده!!! که قدر ارزن سوادم نداشت. پشت سر تو بهت گفته...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 بهمن 1390 02:26
دلم می خواد این نوشته آخر عسل رو پرینت بگیرم و قاب کنم و بزنم جای جای این خونه. تا هروقت دلم براش تنگ شد، هر وقت فکر کردم من راه اشتباهی رفتم که با هم به سرانجام نرسیدیم، هروقت یادش افتادم..چشمم بیفته به این نوشته و بفهمم داشتم چه غلطی می کردم. تا خرخره تو چی بودم و ازش بیرون اومدم.... گل و بلبل شروع می کنیم. فکر می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 بهمن 1390 23:18
یکی یکی دیگرو بکشه اعدامش می کنند. یکی یکیو بزنه باید دیه بده. زندانم بره. یکی به یکی خسارت بزنه باید عینشو پرداخت کنه. . . . هرکس هرکار بکنه مجازاتی داره جز قلب شکوندن. اگر روح و روان یکی رو بکشی اگر تمام وجود معنوی یکیو داغون و ضرب دیده و زخمی بکنی اگر چنان به روحیه اش لطمه بزنی که هیچ وقت درمون نشه اون وقت هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 بهمن 1390 00:14
اینم برای دوستیه که کامنت گذاشته. اطمینان ندارم کامنتمو تو وبلاگ خودش گرفته باشه چون بعد از ثبت نظر صفحه بالا نمی اومد. جوابشو براش اینجا هم می ذارم: حق اون بود که زنش بفهمه. ولی حق زنش نبود حق بچه اش نبود. بیشتر از همه بی آبروییش گریبان خودمو می گرفت که حقم نبود. گاهی حتی فکر می کردم رسوندن جریان به زنش بدجنسی که نه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 بهمن 1390 16:31
هر موقع یاد اون صحنه می افتم یک چیزی تیز از جنس نمی دونم خشم، حسرت، حسادت توی قلبم فرو می ره. فقط فرو نمیره، همه جا رو خوب می خراشه قبلش....جوابگوی حس و حال الان من کی باید باشه؟ دوست دارم مشاورم حال الان منو تجربه کنه ببینم چطور فراموش می کنه!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 بهمن 1390 23:06
تمام این مدت شاید بزرگترین خوشی من در این لحظات دلگیر حرف هدی بود که می گفت "آخر همه قصه های دنیا یک جور تموم نمیشه". فرزند دومت هم امروز به دنیا اومد....یعنی بازم میشه امیدوارم بود که این داستان آخر متفاوتی داشته باشه؟ دلم می خواد مثبت باشم اما جوابم به خودم اینه حاشا و کلا! از خودم این جور وقتا بدم میاد....
-
موجودی به اسم مشاور
یکشنبه 2 بهمن 1390 02:43
موجودی به اسم مشاور کسیه که پول شما رو مثل جارو برقی می بلعه و بعد راه حلهای ناشدنی به شما ارائه می ده....تا وقتی باهاش بودم : ولش کن! میخواستم بگم الاغ اگر تونسته بودم که الان پیش تو نبودم....حالا هم: فراموش کن! نه بابا! انگار به عقل خودم نمی رسه و مرض دارم دو دوستی چسبیدم بهش. فقط 250 هزار تومنم زیادی می کرده بیام...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 دی 1390 01:57
اولا فقط از 5 آذر بدم می اومد. اولا که می گم یعنی 10 سالگی. حساب کرده بودم هرچی اتفاقه بد تو زندگیم بوده اون روز بوده. هرچی اتفاق بد اون سن درس پرسیدن معلم و بلد نبودن من بود مثلا...بعد بزرگتر شدم. اتفاقهای بد بیشتر شدند و به این تاریخهای نحس اضافه شد. 20 اردیبهشت هم بد بود. 16 دی هم بد بود. بعد تو اومدی تو زندگیم....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 دی 1390 01:00
دارم شرح کتک خوردن عسل نویسنده وبلاگ همسر دوم رو می خونم. درسته که براش خیلی خیلی زیاد ناراحت می شم اما یک گوشه ای ذهنم از "از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو" غافل نمیشه. هرچند مقصر اول و آخر مرده است ولی بازم...نمی دونم شایدم تاثیر فرهنگ ایرانیه که بازم زن رو مقصر می بینم یا حداقل بی گناه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 دی 1390 19:54
عصر جمعه ای دوباره بابا شروع کرد. فلانی گفت پسرش داره می ره. بهمانی ام دخترش قراره کارش همین روزا درست بشه. می دونم می خواست دوباره گیر بده. چرا نمیرم؟ چرا اون موقع با برادرم اینا اقدام نکردم؟ اما دست منو نخونده بود! گفتم ایشالا رو مدارک منم ناقصی نزنن برم برای مرحله بعد. چشمش چهارتا شد! گفت کی اقدام کردی؟ چرا نگفتی؟...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 دی 1390 14:10
وقتی دوست پسر مریم ولش کرد رفت، مریم تا صبح تو بغل من و هدی گریه کرد. آخر هفته اش بردیمش شمال. گردوندیمش. دور آتیش زدیم، رقصیدیم تا حالش بهتر بشه. تا آنیتا با دوست پسر پدرسوخته اش به هم بزنه برای همیشه روزی 1-2 ساعت همه ما پای درددلاش نشستیم. حتی وقتی نصفه شب زنگ می زد و از اون ور خط ضجه می زد بهش گوش دادیم. دلداریش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دی 1390 19:40
امروز با هدی حرف می زدم. از تو. طبق معمول بیشتر ناله. یک حرفی بهم زد نمی دونم آرومم کرد یا بهمم ریخت چون می دونستم ته حرفش حقیقته. گفت من تو رو می شناسم. اگر اون مجردم بود بازم بهش بله نمی گفتی. تو فقط می خوایش چون اون تو رو نخواست. جا خوردم. از این که یکی این همه منو خوب می شناسه. درسته 15-16 ساله با هدی دوستیم ولی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دی 1390 14:09
روز اول از این که این همه اینجا نوشتم وحشت کردم. نمی دونستم دلم این قدر پره. دیروز خودمو مجبور کردم که ننویسم. این که چطوری کارم به عشق و عاشقی با این الدنگ رسید رو اصلا نمی تونم بنویسم. نوشتنش به قدر دنیا ازم توان و انرژی می بره. نمی تونم. تعجب نکنید اگر حرفام اینجا متنافضه. من احساس هر لحظه امو می نویسم. احساساتم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دی 1390 21:35
یکی دیگه از احساسات عجیبی که دارم احساس به زن اونه. آدمی که قاعدتا نباید هیچ ربطی به من داشته باشه. درسته وجود اون باعث شد که من و اون مال هم نشیم (حداقل من این طور فکر می کنم) اما اون زندگی از اولش مال من نبود. طلبکار نیستم. اما نمی دونم چرا این فدر ازش نفرت داشتم و بدی هاشو بزرگ می بینم. البته بگم خیلی از چیزایی که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دی 1390 19:33
می دونید دو سال عاشقش بودم. عاشق تمام عیار. اما الان احساسم بهش مثل عوض شده. یعنی یک مدت مثل پاندول ساعت دائم بین عشق و نفرت در نوسان بودم. یک آن عاشقش بودم و به خودم می گفتم هرچی کشیدم و به سرم آورد به درک. عشق همینه. رنجشم شیرینه. به قولی درد بودنت بهتر از خالی نبودنته. اما بعد یاد کاراش می افتم. تمام بی توجهی هاش....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دی 1390 16:20
دیشب دور هم بودیم. داشتیم فیلم می دیدیم. مرد داستان داشت خودشو به آب و آتیش می زد تا زنش برگرده. در همین راستا از هیچ مدل کوچک کردن دوست دخترش هم کوتاهی نمی کرد. بی هوا پرسیدم اگر یارو این قدر از دختره بدش میاد و زنش براش مهمه چرا اصلا خیانت کرد؟ آقایون حاضر جواب دادند خب دختره رو برای فان می خواست. البته که زنش براش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دی 1390 16:15
دلم می خواست بنویسم تا عبرت بشم. اما هزار بار نوشتم و پاک کردم. نمی تونم. اون قدر سخت بهم گذشته. اون قدر بد بهم گذشته. اون قدر بلاتکلیفی و بین زمین و هوا بودن داغونم کرده که نمی تونم رو کاغذ بیارم. تصمیم گرفتم الان فقط احساسم بنویسم. این که چطور شد و چرا رو بگذارم برای بعد. فقط خلاصه اش اینه که عاشق شدم. یک عشق ممنوع....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دی 1390 14:14
دلم می خواد بنویسم. از چاهی ویلی که نزدیکه سه ساله خودمو توش گرفتار کردم. احساس پوچی می کنم. بی ارزشی. درجه دوم بودن نه درجه چندم بودن. شاید عبرتی بشه برای سایرین. چند سال بود می شناختمش. چطوری به جمع ما راه پیدا کرده بود یادم نمیاد. سن و سالش به ما نمی خورد. سن و سال منم به اون جمع نمی خورد. در واقع باید پرسید من...