می دونید دو سال عاشقش بودم. عاشق تمام عیار. اما الان احساسم بهش مثل عوض شده. یعنی یک مدت مثل پاندول ساعت دائم بین عشق و نفرت در نوسان بودم. یک آن عاشقش بودم و به خودم می گفتم هرچی کشیدم و به سرم آورد به درک. عشق همینه. رنجشم شیرینه. به قولی درد بودنت بهتر از خالی نبودنته. اما بعد یاد کاراش می افتم. تمام بی توجهی هاش. تمام نادیده گرفتنهاش. تمام تحقیر شدنم. تمام دروغایی که برام بافت. بعد ازش متنفر می شدم. از خودمم همین طور که اجازه دادم این طوری کوچیکم کنه. 


اما الان یک سالی هم هست حس جدیدی بهم سر می زنه. بی تفاوتی! به خودم می گم اون که به هیچ وجه معیارهای ایده آل یک مرد رو برام نداشت. حتی اگر مجرد بود. با من هر کار کرد به جهنم. مگه اون کیه؟ بذار خیال کنه من یک احمقی بودم که سرکارم گذاشته. بذار با خودش هر هر بخنده که چقدر من نفهم بودم. بذار فکر کنه من آویزون بودم. به جهنم. مگه اصلا مهمه اون در مورد من چه فکری می کنه؟ مگه من کار دارم که بقال محل در مورد من چه فکری می کنه؟ خب اونم یکی مثل این همه غریبه.


احساس دیگه انتقامه. دیگه دلم نمی خواد بهم برگرده. واقعا نمی خوام. اما یاد حرفا و کاراش و دورویی هاش که می افتم دلم می خواد بکوبمش. منم خردش کنم. تحقیرش کنم. این احساس جوری نیست که بره و بیاد. از مدتها پیش مثل بک گراند یک نقاشی پس زمینه تمام فکرام بوده. نمی خوام ببخشمش. نمی خوام یکی دیگه بچزونتش و من لذت ببرم که به سزاش رسید. می خوام اونی که می چزونتش خودم باشم. خود خودم!

نظرات 1 + ارسال نظر
عسل خانومی یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 04:02 ب.ظ http://hamsar2.persianblog.ir/

تازه با وبلاگت آشنا شدم منم موقعیتی مثل تو داشتم و کاملا درکت می کنم بیا به وبلاگم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد