اولا فقط از 5 آذر بدم می اومد. اولا که می گم یعنی 10 سالگی. حساب کرده بودم هرچی اتفاقه بد تو زندگیم بوده اون روز بوده. هرچی اتفاق بد اون سن درس پرسیدن معلم و بلد نبودن من بود مثلا...بعد بزرگتر شدم. اتفاقهای بد بیشتر شدند و به این تاریخهای نحس اضافه شد. 20 اردیبهشت هم بد بود. 16 دی هم بد بود. بعد تو اومدی تو زندگیم. واقعا خودت اومدی ولی نمی دونم چرا همه جای دنیا می گن من اومدم تو زندگی تو..بماند بعد این روزها زیاد شد. 6 ام هر ماه بد بود. جمعه ها بد بود...بعد دیگه هر روز بد بود. نبودنت یک خوبی داشته اونم اینه که دیگه هم این تاریخها یکی شدن و به تاریخ پیوستند. تموم شدی! تموم شدند. دیگه تاریخ بد ندارم. دیگه هیچ روزی تو هفته نیست که بخوام پیش بینی کنم تو توش منو اذیت می کنی. دیگه هیچی نیست. چنان از هم دوریم که انگار هیچ وقت هیچی هیچی بینمون نبوده.


راستی نازنین جان من نمی تونم برات کامنت بذارم عزیزم.

دارم شرح کتک خوردن عسل نویسنده وبلاگ همسر دوم رو می خونم. درسته که براش خیلی خیلی زیاد ناراحت می شم اما یک گوشه ای ذهنم از "از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو" غافل نمیشه. هرچند مقصر اول و آخر مرده است ولی بازم...نمی دونم شایدم تاثیر فرهنگ ایرانیه که بازم زن رو مقصر می بینم یا حداقل بی گناه نمی دونم.


می دونم پاردوکسه با این که خودم در این جایگاه بودم ولی واقعیتیه که قبلا هم نوشتم. مردی که مادر بچشو پیش من اون جوری به لجن می کشید بعد می خواست با من چکار کنه؟ کسی که احترام زنش، انتخاب خودش رو پیش من نگه نداشت چطور احترام منو میخواست نگه داره؟ ساده است نمی داشت! خدا بهتر می دونه ته تهش راضی به طلاقش نبودم اونم با یک بچه. بازم خدا بهتر می دونه بیشتر از بچه به خاطر خودم بود. می دونستم لایق نیست. می دونستم خانوادم اگر آسمون به زمین بیاد راضی نمی شن. می دونستم پای ازدواج بیاد وسط خودمم پام سست میشه. برای همینم همیشه بهش نصیحت می کردم چطوری رفتار کنه که با زنش رابطه اش بهتر بشه. حالا یا رابطه اونا خوب بود و هر چی اون می گفت خالی بندی بود برای خر کردن من یا اگر بد بود مثل شوهر عسل همه اش تقصیر زنش نبود. تقصیر خودشم بود.


از خدا برای همه امون آرامش می خوام همین.

عصر جمعه ای دوباره بابا شروع کرد. فلانی گفت پسرش داره می ره. بهمانی ام دخترش قراره کارش همین روزا درست بشه. می دونم می خواست دوباره گیر بده. چرا نمیرم؟ چرا اون موقع با برادرم اینا اقدام نکردم؟ اما دست منو نخونده بود! گفتم ایشالا رو مدارک منم ناقصی نزنن برم برای مرحله بعد. چشمش چهارتا شد! گفت کی اقدام کردی؟ چرا نگفتی؟ گفتم دو هفته است. گفت چی شد تغییر عقیده دادی. گفتم خوب حرفای شما رو سبک سنگین کردم دیدم حق با شماست. گفت باریکلا دختر....چی شد تغییر عقیده دادم؟ تو دیگه تو زندگیم نیستی. از همه جای این شهر کوفتی با تو خاطره دارم. هر قبرستونی می رم یا خودت باهام بودی یا یادت. دیگه موندن تو این شهر برام سخت شده. چار چند سال پیش اقدام نکردم؟ همون موقع که مامان و بابا اصرار داشتند؟ حماقته می دونم ولی اون موقع تو بودی. حتی فکر کردن به دوری تو غیر ممکن بود.

این چند سال از دست رفت. ولی بازم خوشحالم. تو تمومش کردی در واقع هرچند در ظاهر من بودم که قطع ارتباط کرد باهات. آره خوشحالم تا تهش به خاطر تو موندم. خوشحالم حالا که برم می دونم چیزی برای تلاش کردن نمونده بود که انجام نداده باشم. من تا تهش وایستادم. تو از اولشم واینستاده بودی!

وقتی دوست پسر مریم ولش کرد رفت، مریم تا صبح تو بغل من و هدی گریه کرد. آخر هفته اش بردیمش شمال. گردوندیمش. دور آتیش زدیم، رقصیدیم تا حالش بهتر بشه.


تا آنیتا با دوست پسر پدرسوخته اش به هم بزنه برای همیشه روزی 1-2 ساعت همه ما پای درددلاش نشستیم. حتی وقتی نصفه شب زنگ می زد و از اون ور خط ضجه می زد بهش گوش دادیم. دلداریش دادیم تا دردش تموم شد.


خود هدی همینطور. شیرینیم همین جریان. خیلی ها اصلا....اما من وقتی این طوری شد...اصلا نمی شد برم به کسی بگم. نمی شد دلمو برای کسی باز کنم. نمی شد برم بگم دوست پسرم ولم کرده. دوست پسری که زن داشته! چی می گفتم اصلا؟ چی بهم می گفتن؟ می گفتن حقته؟ خودکرده را تدبیر نیست؟ خونه خراب کن؟

آره من تو خودم ریختم. صبح روزی که فهمیدم برای همیشه دست نیافتنی شده باید مثل هر روز دیگم لباس می پوشیدم و می رفتم سرکار. باید عادی رفتار می کردم. باید فرداش مهمونی می دادم....همه این کارها رو کردم. الان از قدرت خودم تعجب می کنم. چطور تونستم؟ خدا می دونه تو دلم چه خبر بود. اما ماسک زدم به صورتم. هیچکس هیچی نفهمید. شبش زن داداشم موند پیشم که برای مهمونی فردا کمکم بده. خوابید تو اتاق من. حتی نتونستم شب گریه کنم....هیچی هیچی. من دردمندی بودم که حق ابراز درد نداشتم. زخم شمشیر خورده بودم اما باید لب فرو می بستم. بستم.


اگر داری تو این راه پا می ذاری بدون دردای این عشقو باید بریزی تو خودت. فقط تو خودت!

امروز با هدی حرف می زدم. از تو. طبق معمول بیشتر ناله. یک حرفی بهم زد نمی دونم آرومم کرد یا بهمم ریخت چون می دونستم ته حرفش حقیقته. گفت من تو رو می شناسم. اگر اون مجردم بود بازم بهش بله نمی گفتی. تو فقط می خوایش چون اون تو رو نخواست.


جا خوردم. از این که یکی این همه منو خوب می شناسه. درسته 15-16 ساله با هدی دوستیم ولی مامانم که منو بیشتر بزرگ کرده این قدر منو خوب نمی شناسه که هدی. راست می گفت. چیت از من بهتر بود که بخوامت؟ تحصیلاتت؟ پولت؟ خانوادت که بیا اصلا حرفشونم نزنیم؟ قیافه ات؟ والا هیچیت! راست می گه هدی. 100% اطمینان دارم مجردم بودی بازم تو رو برای ابد تو زندگیم نمی خواستم. حالا که با بچه می خواستی زن طلاق بدی نه خودم می پذیرفتمت نه خانوادم. تو شاید اولین آدمی بودی که روی منو کم کردی، همین.

روز اول از این که این همه اینجا نوشتم وحشت کردم. نمی دونستم دلم این قدر پره. دیروز خودمو مجبور کردم که ننویسم. این که چطوری کارم به عشق و عاشقی با این الدنگ رسید رو اصلا نمی تونم بنویسم. نوشتنش به قدر دنیا ازم توان و انرژی می بره. نمی تونم.


تعجب نکنید اگر حرفام اینجا متنافضه. من احساس هر لحظه امو می نویسم. احساساتم متغیره. امروز اول صبح داشتم فکر می کردم تو مگه زن تحصیل نکرده نمی خواستی که باعث خجالتت نشه؟ مگه نمی گفتی از خانواده زنت خجالت می کشی؟ چی شد که اونو به من ترجیح دادی؟ اینا رو برای خر کردن من می گفتی؟ شاید! اما بازم خاک تو سرت که در مورد زنت با یکی این طوری صحبت می کنی! خصوصا که با اون یکیه احساس صمیمیت واقعی نداری و فقط می خوای احمق فرضش کنی! آخه گوساله آدم این حرفای خصوصیشو یا به دوست جون در یک قالبش می گه یا به یک روانشناس. نه به دختری که فکر می کنه خره و نمی فهمه. بازم می گم حتی اگر حرفات ساختگی بود که خیلیاش در مورد زنت و خانوادش راست بود نباید در موردشون اون طوری حرف می زدی! شاید باید همون موقع به صداقتت شک می کردم. تو که به مادر بچه ات رحم نداشتی و پشت سرش اون همه حرف می زدی، چطور می تونستی برای من یک عاشق ثابت قدم باشی یا حتی اون طوری که من می خواستم یک دوست صمیمی؟


برگردیم سر حرف اولم نمی دونم چطوری زندگی با یک زن اون قدر سطح پایین به لحاظ فرهنگی و فکری و نور زدنهای بچه رو ترجیح دادی به زندگی رویایی که می تونستیم داشته باشیم؟ گاهی ته دلم باور دارم با تو زندگی خوب بود. تو خوب بودی. اما دروغات بیچاره ات کرده بودند. اگر این قدر دروغگو و دغل نبودی...شاید

یکی دیگه از احساسات عجیبی که دارم احساس به زن اونه. آدمی که قاعدتا نباید هیچ ربطی به من داشته باشه. درسته وجود اون باعث شد که من و اون مال هم نشیم (حداقل من این طور فکر می کنم) اما اون زندگی از اولش مال من نبود. طلبکار نیستم. اما نمی دونم چرا این فدر ازش نفرت داشتم و بدی هاشو بزرگ می بینم. البته بگم خیلی از چیزایی که من به عنوان بدی از اون می شناسم چیزایی که شوهرش بهم گفته. شاید اینم مثل بقیه حرفاش واقعیت نداشته باشه. احتمالا هم نداره. مگه میشه آدمی این قدر بد باشه و تو بخوای باهاش زندگی کنی و ازش بچه داشته باشی؟ خود منم خیلی بدی ها دارم. اگر یکی بشینه با یک کم بزرگنمایی برای بقیه تعریف کنه خب ممکنه غیر قابل تحمل به نظر بیام!


داشتم می گفتم. گاهی ازش بدم می اومد. طلبکار بودم اساسی که چرا بدون اطلاع من با این مرد ازدواج کرده!!! حتی قبل از آشنایی من با شوهرش(می دونم می خندین اما اینا احساساتیه که داشتم) چرا مجددا بدون اطلاع از وجود من دمشو نمی ذاره رو کولش بره پی کارش؟ چرا اگر از وجود من باخبر بشه (که هرگز نشد) برای حفظ زندگیش تلاش می کنه؟


از اینجا به بعد بیشتر به من می خندید. من باید صورتحسابای شوهرشو بررسی می کردم. کارم این بود. وقتی می دیدم از حسابش بابت چیزی که زنش خریده پول رفته، ، وقتی زنگ می زد و به شوهرش سفارش می داد چی بخره براش من حرص می خوردم و می سوختم!!! می گفتم کوفتت بشه اینا همه حق من بود! یک وقتای دیگم مثل الانا که منطقی تر نگاه می کنم اصلا نمی تونم بفهمم این حس کوفتی نسبت به زنش از کجا می اومد؟ مگه اون به من کاری کرده بود؟ مگه حق هر زنی نیست از شوهرش خرجی بگیره؟


یا چیز دیگه هم داشتم. یک عادت خطرناک دیگه که داشت اعتیاد می شد. خوشبختانه وقتی رابطه کوفتیمون به هم خورد جلوی خودمو گرفتم و نذاشتم تبدیل به یک بیماری بشه. اون مشکل این بود که وسواس پیدا کرده بودم هرکار زنش می کنه منم بکنم. پرس و جو می کردم کدوم آرایشگاه می ره. منم می رفتم همونجا. موهامو همون رنگی می کردم که اون می کرد، همون مدلی کوتاه می کردم که اون! وزن کم کردم (خدا خیرش بده اینش خوب بود) لباسهای شبیه اون می پوشیدم.

حتی فراتر از اینم رفته بودم. یک بار تو ماشین اون یعنی شوهرش و دوست پ س ر من بودیم. من اومدم از داشبورد چیزی بردارم. دیدم یک عالمه فیش خرید به هم منگنه شده هست. گفتم اوووووه اینا چیه؟ گفت فیش خریدامونه تو دوبی. مریم (زنش) هرچی می خره فیشو نگه می داره که اگر چیزی خرید و بد بود دوستاش یا کس و کارش که رفتن دوبی بده پس ببرن (خانواده مریم ساکن دوبی بودن. می گم چرا). آقا من مثل دیوونه ها این فیش ها رو کپی گرفتم. با این که اوضاع اقتصادیم درست و درمون نبود رفتم دوبی و هرچی خرید برای خودش کرده بود تا جایی که از رو فیشها معلوم بود منم برای خودم خریدم. منی که به مقتصد بودن شهره بودم، حالا 80 هزار تومن پول برای پودر می دادم! الان می فهمم چقدر مریض بودم! همه اینا در حالی بود که هر احمقی می تونست تشخیص بده چه از لحاظ قیافه چه جایگاه اجتماعی اونه که باید آرزو داشته باشه جای من باشه...

می دونید دو سال عاشقش بودم. عاشق تمام عیار. اما الان احساسم بهش مثل عوض شده. یعنی یک مدت مثل پاندول ساعت دائم بین عشق و نفرت در نوسان بودم. یک آن عاشقش بودم و به خودم می گفتم هرچی کشیدم و به سرم آورد به درک. عشق همینه. رنجشم شیرینه. به قولی درد بودنت بهتر از خالی نبودنته. اما بعد یاد کاراش می افتم. تمام بی توجهی هاش. تمام نادیده گرفتنهاش. تمام تحقیر شدنم. تمام دروغایی که برام بافت. بعد ازش متنفر می شدم. از خودمم همین طور که اجازه دادم این طوری کوچیکم کنه. 


اما الان یک سالی هم هست حس جدیدی بهم سر می زنه. بی تفاوتی! به خودم می گم اون که به هیچ وجه معیارهای ایده آل یک مرد رو برام نداشت. حتی اگر مجرد بود. با من هر کار کرد به جهنم. مگه اون کیه؟ بذار خیال کنه من یک احمقی بودم که سرکارم گذاشته. بذار با خودش هر هر بخنده که چقدر من نفهم بودم. بذار فکر کنه من آویزون بودم. به جهنم. مگه اصلا مهمه اون در مورد من چه فکری می کنه؟ مگه من کار دارم که بقال محل در مورد من چه فکری می کنه؟ خب اونم یکی مثل این همه غریبه.


احساس دیگه انتقامه. دیگه دلم نمی خواد بهم برگرده. واقعا نمی خوام. اما یاد حرفا و کاراش و دورویی هاش که می افتم دلم می خواد بکوبمش. منم خردش کنم. تحقیرش کنم. این احساس جوری نیست که بره و بیاد. از مدتها پیش مثل بک گراند یک نقاشی پس زمینه تمام فکرام بوده. نمی خوام ببخشمش. نمی خوام یکی دیگه بچزونتش و من لذت ببرم که به سزاش رسید. می خوام اونی که می چزونتش خودم باشم. خود خودم!

دیشب دور هم بودیم. داشتیم فیلم می دیدیم. مرد داستان داشت خودشو به آب و آتیش می زد تا زنش برگرده. در همین راستا از هیچ مدل کوچک کردن دوست دخترش هم کوتاهی نمی کرد. بی هوا پرسیدم اگر یارو این قدر از دختره بدش میاد و زنش براش مهمه چرا اصلا خیانت کرد؟ آقایون حاضر جواب دادند خب دختره رو برای فان می خواست. البته که زنش براش از همه چی مهمتره.


من مثل همیشه رفتم به فکر... من برای تو فان بودم؟ فکر کنم حتی اونم نبودم. اگر چیزی برای آدم سرگرمی باشه آدم می ره سراغش. شده گاهی. پرتش نمی کنه یک گوشه مثل یک شی بی ارزش. همون طوری که تو منو پرت کردی یک کنار. حتی پرت نکردی. دیدین یک آشغال سر راه آدمه آدم بی این که فکر کنه با نوک پا لگدش می کنه اون ور؟ خب تو منو همون طوری انداختی کنار.

دلم می خواست بنویسم تا عبرت بشم. اما هزار بار نوشتم و پاک کردم. نمی تونم. اون قدر سخت بهم گذشته. اون قدر بد بهم گذشته. اون قدر بلاتکلیفی و بین زمین و هوا بودن داغونم کرده که نمی تونم رو کاغذ بیارم.


تصمیم گرفتم الان فقط احساسم بنویسم. این که چطور شد و چرا رو بگذارم برای بعد. فقط خلاصه اش اینه که عاشق شدم. یک عشق ممنوع. مردی که زن داشت. برای تکمیل شدن بدبختی ام بچه ام داشت. مردی که بازیم داد. هرگز نفهمیدم دوستم داشت واقعا یا نه. ندونستن بدتره. نفهمیدم چی ما رو از هم جدا کرد. متعهد بودنش به همسر و خانوادش؟ وجود اشکان که دوست خودش بود؟ این که من خیلی بهش سر بودم؟ نفهمیدم. ای کاش حداقل بهم می گفت چرا.


دروغگو بود؟ نبود؟ من زیادی ساده بودم؟ اون زیادی زرنگ بود؟ راجب من چی فکر می کنه؟ اصلا فکر می کنه؟ بازم نفهمیدم.


حالا تموم شده. خیلی وقته. اما بازم جای زخمش روی قلبم درد می کنه. کمک کنید فراموش کنم.

دلم می خواد بنویسم. از چاهی ویلی که نزدیکه سه ساله خودمو توش گرفتار کردم. احساس پوچی می کنم. بی ارزشی. درجه دوم بودن نه درجه چندم بودن. شاید عبرتی بشه برای سایرین.


چند سال بود می شناختمش. چطوری به جمع ما راه پیدا کرده بود یادم نمیاد. سن و سالش به ما نمی خورد. سن و سال منم به اون جمع نمی خورد. در واقع باید پرسید من چطوری به اون جمع راه پیدا کرده بودم؟ جواب اینو می دونم. همیشه دنبال پریدن با بزرگتر از خودم بودم. خیلی بزرگتر. اون موقع که همه دوست پ س ر هاشون دبیرستانی بودن و یکی دو سال بزرگتر از خودمون من دلم برای 28 ساله ها و حتی سی و اندی ساله ها غنج می زد. الانشم همین طورم. اون موقع نمی دونستم چرا اما الان حالیم می شه پدر می خواستم. خودم بیولوژیکشو دارم اما یا نبود خونه یا اگر بود سایه ترسش بود. وقت خونه بودنش لالمونی می گرفتیم. حتی ترک دیوار ممکن بود بشه بهانه برای فحاشی و کتک خوردن. بگذریم.


وقتی رفتم دانشگاه شروع کردم با سال بالایی ها پریدن. مطلقن به دوری و بریها و هم کلاسی هام اهمیت نمی دادم. پسرهای همسن و سال اصلا و ابدا توجه منو جلب نمی کردن. خلاصه شروع کردم اولش ترم هشتی ها. بعدش بچه های ارشد. بعدش انجمن فارغ التحصیلها....همین طوری شد که به جمعی راه پیدا کردم که از من بزرگتر بودند. خدا می دونه چقدر ادای اونا رو در میاوردم. چقدر مقلدشون بودم، چقدر الکی خودمو به سرگرمی های اونا علاقمند نشون می دادم...فقط برای این که منو تو جمع خودشون بپذیرند...تا پذیرفتند. تا بلاخره من به آرزوم رسیدم و مردی که 10 سال ازم بزرگتر بود بهم پیشنهاد داد. البته بعد از این که خودم کلی نخ دادم. آخه همه فکر می کردن من بچه ام. تو اون جمع همه دنبال زن گرفتن بودن...خلاصه این طوری بود که من و اشکان دوست شدیم. من 21 ساله از این که دوست پ س ر م 10 سال ازم بزرگتره تو آسمونا سیر می کردم....