ماجرای خودم و چیزی که ارغوان نوشته منو به یاد یک قصه انداخت.

یک داستانی هست تکراری. فکر کنم همه ما صدها بار شنیدیم. زن و شوهری می رن دادگاه طلاق بگیرن اما معلوم میشه زن بارداره و....


من ازدواج نکردم بدونم رابطه منظم زناشویی چه طوره ولی هیچ رقمه نمی تونم این قضیه رو هضم کنم. اگر بارها نشنیده بودمش فکر می کردم دروغیه برای ادامه زندگی مشترک. چطور ممکنه دو نفر در حد جدایی از هم نفرت داشته باشند اما بازم رابطه زناشویی داشته باشند؟ مگر نه این که آدم ذاتا طوری طراحی شده که به کسی که عاشقشه کشش داره و از کسی که نفرت داره دوری می کنه؟


اگر طرف متنفر زن باشه خب می گیم چشماشو می بنده و تحمل می کنه...اما مرد تا کشش نداشته باشه که اصلا نمی تونه...؟؟؟ چطور ممکنه؟


این جریان برای من نافهمیدنی است....


*اینو برای این نوشتم که مشاورم می گه "خب شاید واقعا از زنش بدش می اومده" و من حضوری خجالت می کشم در این مورد بپرسم.

از وقتی این قطع رابطه کردم باهاش طبق توصیه مشاور و هرجایی که خوندم سعی ام بر این بوده بهش فکر نکنم. اصلا و ابدا. اما از اون جایی که این کار صد در صد شدنی نبود. نکته ایه که تمام کسانی که مشاوره می دن باید بهش توجه کنند که توصیه باید شدنی باشه. خودم به این نتیجه رسیدم من از فکرام نمی تونم فرار کنم. از طرفی چون به کسی هم نمی تونم بگمشون و سبک بشم هی این افکار توی ذهنم رژه می رن.


 تصمیم گرفتم اینجا رو راه بندازم  و با خودم قرار گذاشتم هر وقت به فکرش افتادم اینجا بنویسم و بعدش دیگه بهش فکر نکنم. بر عکس توصیه مشاور این تا حالا خیلی مفید تر بوده. یک جور کنار اومدنه در مقابل توصیه های مشاورم که به نظر یک جور فرار می یاد.


با این حال حس هایی هست که نه باهاش می تونم کنار بیام نه ازش می تونم فرار کنم. اما خب این نیز بگذرد......

وای که چقدر دلم می خواست بچه ات پسر می شد می خورد تو حالت! خداییش چقدر مردم شانس دارند. جلوی در یک مطبی صفه از کسانی که میخوان بچه دار بشن، یا چه می دونم یک جنس خاص رو می خوان، کیلو کیلو دارو می خورند یا رژیم فلان و بهمان دارند بچه اشون اونی بشه که می خوان بعد تو خیلی راحت خیلی راحت همون چیزی که می خواستی تلپ میاد تو دامنت.


امروز فهمیدم برداشته همون اسمیم گذاشته روش که من دوست داشتم. یعنی فرض کنید من یک عمر آرزو داشتم دختر داشته باشم با این اسم حالا دیگه این امکانم ازم گرفته شده. صد تا دخترم بیارم این اسم من رو یاد تو می اندازه.


نه فقط گذشته و حالم رو خراب کردی، آینده ام رو هم به چنین.

جواب دادن به کامنتها باعث شد برای بار هزارم یاد دروغات بیفتم. دروغایی که اون قدر زیادن که اگر بخوام بنویسم و آرشیو کنم کتابخونه ملی جا کم میاره.


چقدر دلت آرزوی یک دختر داشت. می گفتی آرزو به دل می میری چون اصلا فکرشم نمی تونی بکنی که به زنت دست بزنی! و چنین زن نفهمی مادر خوبی نمی تونه باشه و همین الانشم عذاب وجدان داری چرا یک بچه داری ازش و از بچه ات خجالت می کشی که همچین مادری براش انتخاب کردی. اولا که قرار بود همین امروز و فردا برید محضر. بعدها شد مگه می تونم پسرمو با چنین غول بی شاخ و دمی تنها بذارم؟؟ مجبورم باهاش زندگی کنم تا پسرمو ببینم. پسرت 7 سالشم شد و حضانتشم با تو بود اما این بار می گفتی زنت پارتی های گردن کلفت داره تو قوه قضاییه و اگر تو بخوای بچه رو ازش بگیری بهت اتهام هم*جنس*بازی می زنه تا هم بچه رو ازت بگیره هم اعدامت کنند!!!!!!! (راستی چرا این قدر به این مبحث علاقمند بودی؟؟؟؟)


می دونی چقدر دل منم یک دختر می خواست. که چشماش مثل تو و پسرت آبی باشه. این مدت گذشت. تو دروغ گفتی تو بد کردی تو قلب شکوندی بعدش خدا به عنوان جایزه یک دختر مثل دسته گل گذاشت تو دامنت و سهم من شد حسرت و غصه. از هیچ چی بیش از این لجم نمی گیره که چیزی که آرزوی من بود، چیز به این قشنگی، به این دلبندی یک نوزاد دختر باید مال تو باشه. من هر روزم باید گریه باشه. اما تو انگار نه انگار، هیچ چی تو زندگیت تغییر نکرده نه خانی اومده نه خانی رفته....عدالت خدا که می گن همینه؟

دیروز وقتی جلوی من بهت گفتند "قدم نو رسیده مبارک" انتظار داشتی من چشمم چهارتا بشه. دیدم خوب دستپاچه شدی. سریع حرفو عوض کردی. انگار جنایت کردی و دلت نمی خواد من بفهمم. دیدی راحت سرمو انداخته بودم پایین و کارمو می کردم. انگار نه انگار. تعجب کردی که چرا تعجب نکردم ...مگه نه؟


تعجب نکردم چون می دونستم. چون اون روز گند جلوی بیمارستان دیده بودمتون. اما به جای تعجب دلم خون شد. اینو ندیدی. از حسرت. از حسرت گذشته. از حسرت احساسی که به پای تو ریختم. روزی که به قول خودت سفره دلتو پیش من باز کردی و از بدی های زندگی مشترکت گفتی. از اختلاف سلیقه هاتون از فرهنگ متفاوت از عدم درک...حرفای قلمبه سلمبه ای که راست نبود. اتفاقا تو و زنت تو هر چی اختلاف داشتین فرهنگ و سلیقه و تفاهم مشترک داشتین. واقعا جفتتون لایق هم بودین...حالا هرچی. اون روز فکر می کردم به هم نزدیک تر شدیم. فکر می کردم آدم بی حساب و الکی پیش دیگری درددل نمی کنه مگه این که واقعا محرم راز بدونتش. مگه این که اون فرد برات یک آدم اسپشیال باشه و من چه ساده انگارانه فکر می کردم اون اسپشیال برای تو من بودم. چقدر برام از طلاق در شرف وقوعتون گفتی!!! انگار همین فردا قراره برید محضر! 3 سال گذشت و اون فردا هرگز نیومد! به جاش بچه ای متولد شد که من خام خیال پروری می کردم به من و تو تعلق خواهد داشت....


گاهی نگاه می کنم به گذشته می بینم چرا این قدر به خودم می گم هالو و خر که حرفاتو باور می کردم. راستش من هالو نبودم. دیفالت اینه که آدم دروغ نگه. دیفالت اینه اون حرفا رو جدی جدی فقط به یک آدم اسپشیال بزنه. تو دیفالتت دروغ و دغل بود من هالو نبودم. آره اگه یک دونه از حرفای اون روزات راست بود. اگر صادق بودی تو جریاناتی که تعریف کردی امروز من مادر اون بچه می بودم....

ای خدا از دست خودم عصبانی ام. پست قبلیو از وسط جلسه اومدم بیرون و نوشتم بلکه خشمم کنترل بشه. انرژی که تو وجودمه بریزم بیرون. بعد برگشتم. مشغول صحبت با مدیر پروژه بودم یک آن چشمم افتاد بهش که داشت نگام می کرد. زودی نگاهمو برگردوندم. ولی انگار با همون یک نگاه تمام بی محلی های صبحش تمام ناراحتی هام تمام دلخوریام دود شد رفت هوا.


از این حال و هوای خودم که مثل هوای بهاره متنفرم. یک دقیقه لبریزم از خشم و ازش متنفر. بعد با گوشه چشمی دوباره عاشق! البته یک چیز رو مطمئنم. من عاشقش باشم یا نباشم. یک گوشه چشم یا هزارتا، زن و بچه داشته باشه یا نداشته باشه...دیگه باهاش کوپل نمی شم. تمام. هر چقدرم دوستش داشته باشم بازم می دونم این رابطه برای من نبود و نیست.


الان که این خط آخر و نوشتم کمی حالم بهتر شد. برم شب دوباره بیام می نویسم.

قلبم درد می کنه. ولی دیدن دوباره ات واجب بود. تا یادم بیاد چقدر بی وجودی. چقدر پستی. چقدر از انسانیت به دوری. تا به جای حسادت به زنت دلم براش بسوزه که گیر تو افتاده. هرچند امیدوارم اون قدر آپاچی باشه که از پس تو حیوون بربیاد.


دیدمت دوباره چسبیدی به اون آقای دکتر خودخوانده!!! که قدر ارزن سوادم نداشت. پشت سر تو بهت گفته بود نفهم. بهت نگفته بودم. گفتم تو عالم همکاری خاله زنک نباشم. بعدش با یارو شدی یار جانی جانی!  راستی بهت گفته بودم من گاهی اوقات شک اساسی برم می داره تو هم*ج*ن*س بازی؟ دلیل هم دارم. همین که این همه سالهای اول جوونیتو با خانواده ات قطع رابطه کرده بودی. واقعا دلیلش چی بوده؟


آره قلبم تیر کشید وقتی دوباره تو اون جمع دیدمت. وقتی بی محلی های از قصدتو دیدم. ولی والا که خوب بود. فهمیدم این طوری هیچ وقت دلم برات تنگ نمیشه. هیچ وقت.

دلم می خواد این نوشته آخر عسل رو پرینت بگیرم و قاب کنم و بزنم جای جای این خونه. تا هروقت دلم براش تنگ شد، هر وقت فکر کردم من راه اشتباهی رفتم که با هم به سرانجام نرسیدیم، هروقت یادش افتادم..چشمم بیفته به این نوشته و بفهمم داشتم چه غلطی می کردم. تا خرخره تو چی بودم و ازش بیرون اومدم.... گل و بلبل شروع می کنیم. فکر می کنیم این با همه دنیا فرق داره. زنش دایناسوره. بعد می بینیم ای بابا چرا همه چی بد شد؟ هیچی ایشون و خانم آشتی کردن. به این مناسبت گردنبندی خریدن و شام تو رستوران آنچنانی و فردام میرن یک مسافرت تا دلخوری یادشون بره و ماهام این وسط کشک.


چقدر قشنگ نوشته عسل. این سناریو بازی کردن نداره. سناریویی برای این که تا آخر عمر حالت بد باشه. حتی اگر مثل من چند ماهه از توش اومدی بیرون بازم حالت بد باشه. حالا یا دلت براش تنگه یا یاد این می افتی که چطور گذاشتی باهات بازی کنه. در هرصورت یاد هر چیز این رابطه بیفتی حالت بده. حالت بده. حالت بده.




یکی یکی دیگرو بکشه اعدامش می کنند.

یکی یکیو بزنه باید دیه بده. زندانم بره.

یکی به یکی خسارت بزنه باید عینشو پرداخت کنه.

.

.

.

هرکس هرکار بکنه مجازاتی داره جز قلب شکوندن.

اگر روح و روان یکی رو بکشی

اگر تمام وجود معنوی یکیو داغون و ضرب دیده و زخمی بکنی

اگر چنان به روحیه اش لطمه بزنی که هیچ وقت درمون نشه

اون وقت هیچ مجازاتی نداری! برو با خیال راحت تو جامعه بچرخ و دنبال طعمه بعدیت باش!


این انصافه؟

اینم برای دوستیه که کامنت گذاشته. اطمینان ندارم کامنتمو تو وبلاگ خودش گرفته باشه چون بعد از ثبت نظر صفحه بالا نمی اومد. جوابشو براش اینجا هم می ذارم:


 حق اون بود که زنش بفهمه. ولی حق زنش نبود حق بچه اش نبود. بیشتر از همه بی آبروییش گریبان خودمو می گرفت که حقم نبود. گاهی حتی فکر می کردم رسوندن جریان به زنش بدجنسی که نه یک جورایی حتی حقش بود که بدونه. حداقل بدونه شوهرش پشت سرش چیا که نمی گه. این حق هر زنیه. از اون ورم زنی که این همه سال با این پدرسوخته زندگی کرده و نشناختتش خیلی باید ابله باشه یا شاید خودشم یک چیزیش میشه. 


ولی گیریم می فهمید چکار می کرد؟ می گذاشت بره؟ فقط زندگیش تلخ می شد. همون طور که زندگی من زهرمار شد. یک دو صباحی قهر و قهر کشی می کردند بعدش همه چی سر خونه اول. فقط بچه بدبختش این وسط داغون می شد و من. حالا که مادر دو تا بچه اشه زندگیشونو بکنند. من دلم گرفته ولی ته دلم می دونند بدبخت اون و زن و بچشن نه من.

هر موقع یاد اون صحنه می افتم یک چیزی تیز از جنس نمی دونم خشم، حسرت، حسادت توی قلبم فرو می ره. فقط فرو نمیره، همه جا رو خوب می خراشه قبلش....جوابگوی حس و حال الان من کی باید باشه؟


دوست دارم مشاورم حال الان منو تجربه کنه ببینم چطور فراموش می کنه!

تمام این مدت شاید بزرگترین خوشی من در این لحظات دلگیر حرف هدی بود که می گفت "آخر همه قصه های دنیا یک جور تموم نمیشه".


فرزند دومت هم امروز به دنیا اومد....یعنی بازم میشه امیدوارم بود که این داستان آخر متفاوتی داشته باشه؟ دلم می خواد مثبت باشم اما جوابم به خودم اینه حاشا و کلا!


از خودم این جور وقتا بدم میاد. دلگیر می شم که با همه بلاهایی که سرم اوردی بازم گاهی دلم برات تنگ می شه. امروزی که بچه ات به دنیا اومد. بچه ای که تمام مدتی که با هم بودیم من از وجودش بی خبر بودم. تمام مدتی که تو همچنان از مادر بچه بد می گفتی. زنی که احتمالا داشتی همون وقتا در مادر شدنش می کوشیدی!!!!!!!


نمی دونم آیا هیچی می تونه برای من خاطره روزی رو کمرنگ کنه که روبروی بیمارستان دی دیدمت؟ بازوی زنت رو گرفته بودی و با احتیاط راه می بردیش...و بعدش که من یک شکم قلمبه دیدم! خدایا 3 روز بود باهات به هم زده بودم. فقط 3 روز! علاوه بر عصبانیتی که ازت داشتم خونم جوشید. لازم نیست بگم چرا....


منم اولش که تو این راه پا گذاشتم فکر دیدن همچین چیزی رو نمی کردم. نمی دونم چرا آخر قصه من مثل بقیه قصه ها تموم شد. مثل تمام قصه هایی که از این ور و اون ور شنیده بودیم. مردی که زن داشت . دختری رو عاشق و بعد رها کرد و برگشت سمت همون زن اولش. همونی که خودش می گفت بده و اخه.


نمی دونم من هنوزم به یک پایان متفاوت امیدوارم. پایانی که تهش من و تو به هم نرسیم. اما تو جلوی من کوچیک بشی. حتی از ایرانم که برم و تو اینجا بمونی بازم به دیدن همچون روزی امیدوارم.


ببخشید تلخ نوشتم. حالم بده. 

موجودی به اسم مشاور

موجودی به اسم مشاور کسیه که پول شما رو مثل جارو برقی می بلعه و بعد راه حلهای ناشدنی به شما ارائه می ده....تا وقتی باهاش بودم : ولش کن! میخواستم بگم الاغ اگر تونسته بودم که الان پیش تو نبودم....حالا هم: فراموش کن! نه بابا! انگار به عقل خودم نمی رسه و مرض دارم دو دوستی چسبیدم بهش. فقط 250 هزار تومنم زیادی می کرده بیام پیش تو بگی فراموش کن! هرچی شده فراموش کن! هر چی دروغ شنیدی، هرچی تحقیر شدی، هرچی رودست خوردی، با احساست بازی شد، فرصتهات از دست رفت، قلبت شکست، روحت تیکه تیکه شده...همه چی رو فراموش کن! بله...عزیزان اگر تو امتحانی افتادید، پشت کنکور موندین، ورشکست شدین...برای همه اینا یک راه حل هست مشکلی نیست فراموش کنید فقط. گور بابای دل و احساس و وقت و امید و آرزو و غرورتون...فراموش کنید!