از دست خودم عصبانیم که خودمو به این روز سیاه نشوندم. از این که خودمو به این حقارت دچار کردم. بابا هزار تا سرنوشت مشابه خودم هم شنیدم مثل ارغوان حداقل یارو بعد از تموم شدن رابطه گوشش آویزوونه. نه مثل این بی شرف که هروقت می بینمش انگار فتح کرده سرشو بالا می گیره و انگار من پشه مزاحمم حتی نگاهمم نمی کنه. دو هفته پیش به مناسبت روز مراسم کوچیکی داشتیم. کیک و شیرینی و چند تا هدیه برای آقایون همکار. چنان از دخترکش تعریف می کرد انگار نه انگار این از همون زنیه که ایشون تا ابد خودشو ملامت می کرد چرا اینو کرده مادر پسرش! چنان به همه خوش و بش می کرد. نمی گم انتظار داشتم منو تحویل بگیره. منم حتی به اون گوشه ای که اون بود چشم نمی انداختم ولی دلم میخواست حداقل حالا که همه چی تموم شده اون یک کم شرمنده باشه. با این که ازش متنفرم اما دلم میخواد اون دلتنگم باشه. به خدا خودمم نمی دونم چمه و چی میخوام...اصلا. برای همین سردرگمی فکری و احساسی که خودمو دچارش کردم خودمو نمی بخشم.


از روانپزشک بگم که رفتم همونی که مشاور گفته بود. با این که اول جلسه هنوز حرف نزده اشکام سرازیر شدند پایین انتظار داشتم زودی خودکار به دست بشه و دارو بده. ولی بعد از این که همه حرفامو گوش داد گفت خیلی طبیعیه که هنوز سوگوار اون رابطه باشم. ضربه بدی خوردم. باید خودمو پیدا کنم. آیندمو بسازم و این که دارو کمکم نمی کنه مگر این که خیلی از این جریان بگذره و هنوز نتونسته باشم از اندوه این قضیه دربیام.


خودمم می دونستم هیچ دارویی تو دنیا نیست تا اونو از ذهنم پاک کنه. و اما پیدا کردن خودم.....راه حل زیاد دارم برای خودم. اما نمی دونم چرا توان شروع در من نیست. انگار دست و پاهام بسته شده . هزار کار نکرده دارم یکیش آپدیت کردن همین وبلاگ، و نظر دادن برای بقیه دوستام اما انجامشون نمی دم. نمی دونم چمه. فقط حرف این دکتره تو گوشم زنگ می زنه "تا خودمو پیدا کنم" آره باید خودمو پیدا کنم اما من گم شدم. عشقت مثل گرداب 3 سال منو تو خودش چرخوند و من دیگه گم شدم. هیچ کشتی از گرداب سالم نمیاد بیرون..یعنی من می تونم؟

دیروز تاریخ تحویل پروژه بود. این یک ماه نهایی رو خیلی استرس کشیدم. یعنی همه امون کشیدیم. امیدوارم هیچ جای کار نلنگه. فقط من امیدوار بودم این شلوغی اوضاع باعث بشه کمتر به اون فکر کنم. اما نه برعکس. وقتایی که اضطراب دارم بیشتر از هر وقت دیگه ای به اون فکر می کنم و جریاناتی که پیش اومد...یعنی اینو خیلی خوب فهمیدم فکرش وقتی میاد تو سرم که ضعیف باشم. هر چقدر قوی تر باشم کمتر بهش فکر می کنم.


راستش این مدت تو جلسات با مشاورم بلاخره قانعم کرد این همه فکر کردن به یک نفر و عذاب کشیدن از گذشته برام عوارض افسردگی به جا گذاشته و شاید باید دارو مصرف کنم. نمی دونم خودم هنوز. آره من خیلی به گذشته فکر می کنم. ریزترین جزییات گذشته منو به بدترین شکلی اذیت می کنند. خشونتهای پدرم در بچگی، مادر ضعیفی که به جز گریه و درمیون گذاشتن مشکلاتش با بچه هاش کاری ازش برنمی اومد، پشت کنکور موندن، اشکان و بعد هم 3 سال پر زجر با همین یارو...یادآوری همه اینا باعث میشه قلبم تیر بکشه، اشکام سرازیر بشه.....نمی دونم اینا طبیعیه یا چی...به هر حال اگر کسی تجربه ای در مورد مفید بودن دارو داره ممنوم می شم باهام درمیون بگذاره.


*آهان راستی اشکان اسم این یارو نبود و اسم دوست اولم بود. ولی عسل جان از همین اسم توی پیوندهاش استفاده کرده اینه که از این به بعد اسم اشکان اصلی رو می گذارم کیان! و اسم این پدرفلان هم اشکان!