تمام این مدت شاید بزرگترین خوشی من در این لحظات دلگیر حرف هدی بود که می گفت "آخر همه قصه های دنیا یک جور تموم نمیشه".


فرزند دومت هم امروز به دنیا اومد....یعنی بازم میشه امیدوارم بود که این داستان آخر متفاوتی داشته باشه؟ دلم می خواد مثبت باشم اما جوابم به خودم اینه حاشا و کلا!


از خودم این جور وقتا بدم میاد. دلگیر می شم که با همه بلاهایی که سرم اوردی بازم گاهی دلم برات تنگ می شه. امروزی که بچه ات به دنیا اومد. بچه ای که تمام مدتی که با هم بودیم من از وجودش بی خبر بودم. تمام مدتی که تو همچنان از مادر بچه بد می گفتی. زنی که احتمالا داشتی همون وقتا در مادر شدنش می کوشیدی!!!!!!!


نمی دونم آیا هیچی می تونه برای من خاطره روزی رو کمرنگ کنه که روبروی بیمارستان دی دیدمت؟ بازوی زنت رو گرفته بودی و با احتیاط راه می بردیش...و بعدش که من یک شکم قلمبه دیدم! خدایا 3 روز بود باهات به هم زده بودم. فقط 3 روز! علاوه بر عصبانیتی که ازت داشتم خونم جوشید. لازم نیست بگم چرا....


منم اولش که تو این راه پا گذاشتم فکر دیدن همچین چیزی رو نمی کردم. نمی دونم چرا آخر قصه من مثل بقیه قصه ها تموم شد. مثل تمام قصه هایی که از این ور و اون ور شنیده بودیم. مردی که زن داشت . دختری رو عاشق و بعد رها کرد و برگشت سمت همون زن اولش. همونی که خودش می گفت بده و اخه.


نمی دونم من هنوزم به یک پایان متفاوت امیدوارم. پایانی که تهش من و تو به هم نرسیم. اما تو جلوی من کوچیک بشی. حتی از ایرانم که برم و تو اینجا بمونی بازم به دیدن همچون روزی امیدوارم.


ببخشید تلخ نوشتم. حالم بده. 

نظرات 2 + ارسال نظر
نازنین پنج‌شنبه 9 خرداد 1392 ساعت 02:18 ق.ظ http://arameshe-gomshode.blogsky.com/

زرین پایان قصه منم همینطوری بود...من ندیدمش فقط کسی خبر بارداریش رو بهم داد

یا خدا باورم نمیشه.به جای تو دوست دارم گردن اون مرد رو بشکنم.
نازنین عزیزم نمی دونم چی بگم.خودم این تجربه رو داشتم و بدترین خاطره زندگیمه.

[ بدون نام ] جمعه 27 تیر 1393 ساعت 08:35 ب.ظ

ایشالله بدجوری چوبشو میخوره. بالاخره خودشم بچه داره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد