اولا فقط از 5 آذر بدم می اومد. اولا که می گم یعنی 10 سالگی. حساب کرده بودم هرچی اتفاقه بد تو زندگیم بوده اون روز بوده. هرچی اتفاق بد اون سن درس پرسیدن معلم و بلد نبودن من بود مثلا...بعد بزرگتر شدم. اتفاقهای بد بیشتر شدند و به این تاریخهای نحس اضافه شد. 20 اردیبهشت هم بد بود. 16 دی هم بد بود. بعد تو اومدی تو زندگیم. واقعا خودت اومدی ولی نمی دونم چرا همه جای دنیا می گن من اومدم تو زندگی تو..بماند بعد این روزها زیاد شد. 6 ام هر ماه بد بود. جمعه ها بد بود...بعد دیگه هر روز بد بود. نبودنت یک خوبی داشته اونم اینه که دیگه هم این تاریخها یکی شدن و به تاریخ پیوستند. تموم شدی! تموم شدند. دیگه تاریخ بد ندارم. دیگه هیچ روزی تو هفته نیست که بخوام پیش بینی کنم تو توش منو اذیت می کنی. دیگه هیچی نیست. چنان از هم دوریم که انگار هیچ وقت هیچی هیچی بینمون نبوده.
راستی نازنین جان من نمی تونم برات کامنت بذارم عزیزم.
سلام آذین جان،نمیدونم چرا نمیتونی کامنت بذاری...رمزم رو که داری...اگه بلاگ اسکای مشکل داشته باشه منم نباید بتونم برات کامنت بذارم...
مشکل احتمالا از سرویس وی پی ان عزیزم. دوباره سعی می کنم ببینم چطور میشه.
زرین
شرمنده زرین جان،اسمت رو اشتباه نوشتم
دشمنت شرمنده باشه عزیزم
درکت میکنم
خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی
گرچه حکایت من زیادم شبیه حکایت تو نیست / ولی ... اگه دوس داشتی بخونیم رمز میدم بهت
مرسی. حتما برام بگذار.